ذکر احوال شیخ حسن روحانی، رئیس جمهور (ابراهیم نبوی)
نوشته ابراهیم نبوی
آن شیخ دیپلمات، آن دایم المذاکرات، آن السابقون السابقون، آن اولئک المقربون، آن مقبول جناحین، آن معتدل بینابین، آن عبد عبید، آن صاحب کلید، آن صندوق اسرار نهان، آن آمده از سرخه سمنان، آن پنج و یک را داده بستهای، آن مقتدای امور هستهای، آن از مصباح خورده افترا، آن دل برده از جک استرا، آن در بیابان پاره کفش، آن ملون رنگ بنفش، آن رهروی طریق میانبر، آن ملقب باقر به گازانبر، آن در جمهوری چون ساختمان پلاسکو، آن دکترای مشکوک گلاسکو، آن مصاحب اوباما با بلک بری، آن دارنده اکانت توئیتری، آن هاشمی را یار جانی، آن عضو هر شورایی و پارلمانی، شیخ الشیوخ حسن روحانی، کننده افعال ظریف بود و خندانی همه فن حریف بود، رضی الله عنه.
نقل است که شیخنا چون خواست به دنیا آید، هر قابله در سرخه بودی در بیت والده مکرمه وی جمع شده و منتظر ولادت طفل بودی، تا چاردرد بر والده عارض گشته، به طرفه العینی طفل ظاهر همی گشت. قابلهای او را بگرفته نافش بریده طپانچه بر پشت وی نواخت، اما طفل نَگِریست، بل بروبر به همگان نِگَریست. قابله طپانچهای دیگر بر وی نواخت و طفل برخلاف عادت طفلان هیچ زاری نکرده و فریاد نکرد، پس گمان کردند مرده است و بر سر زا شده است. والدین زاری بکردند و سوگواری. تا قابلهای در طفل نگریست که میخندد و این عادت طفلان نبود. پس حکیمی را برای کشف علت حاضر نمودند، حکیم به ده کرت طفل را طپانچه زدی و طفل هیچ نمیگریست. چون لگد بر طفل زدند، قاه قاه خندید و چون با سنگ سرش شکستند از خنده روده بر گشت، و از این فعل وی حکیم ترسیده و فی الفور رفت. تا طالع بینی از سمنان آورده و رمل و اصطرلاب بیانداخته و طالع طفل بدید. بگفت: در طالعش بینم که هزار مصیبت بیند و هیچ فریاد نکند، و بینم که هر چه داند هیچ نگوید و بینم که هر چه فحشش دهند خندد و چون گویند بر آب بخندی، بر آب خندد. و این از کرامات شیخ بود.
شیخ اکبر بهرمانی ثم رفسنجانی در نعت وی گفت: شیخ حسن از نوابغ سمنان بود، چون به یک سال رسید شیر میخورد و این از عجایب بودی و چون به دو سال رسید فرمود « دده دودو» و این از غرایب بودی و چون به سه سال رسید توانست راه برود و چون هفت ساله شد « بابا آب داد» را چنان میخواند که هیچ کس پیش از او این فن نمیدانست. تا برای طلب علم در کسوت طلاب حاضر گشت و استادی بر وی تعیین شد. استاد او را گفت: نامت چه باشد؟ حسن گفت: نگویم، شیخ سئوال کرد: از کجایی؟ حسن گفت: نگویم، شیخ سئوال کرد: چند سالهای؟ حسن هیچ نگفت. شیخ سئوال کرد: برای چه نزد ما آمدی؟ حسن گفت: نگویم. پس شیخ گفت: خبر مرگت! اگر نمیخواهی حرف بزنی، برای چه اینجا آمدی، برو لای دست بابات. پس شیخ هیچ نگفتی و از حجره بیرون شدی. شیخ اکبر گوید: این از کرامات شیخ بود که هیچ نگفتی و همیشه حافظ اسرار بود و از طفولیت به امر امنیت توجهی تام داشت و تا به سی سال رسید کسی نامش ندانست و از این سبب بود که او را مسئول امور امنیت کردندی و در امنیت شیخی بی بدیل بود.
اول حال او چنان بود که چون انقلاب نازل شد، وی به مجلس دخول کرد. و این بود تا جمعی از مجلسیان به یمین مایل گشتی و جمعی دیگر به یسار متمایل، پس یمین و یسار به جان هم افتادندی و این مقتول و آن مجروح گشت و شیخ در صحت و سلامت بود، گفتند: چگونه چنین شدی؟ گفتی زانک ما در وسط بودیم. پس دعوایی دیگر نازل گشته و جمعی مخالف گشتند و جمعی موافق، پس به جان یکدیگر افتاده و تلاقی فئتین افتاد، پس جمعی از این سو برفتند و جمعی از آن سو، اما شیخ حسن باقی بود، گفتند: چگونه باقی گشتی؟ گفت: زانک ما مخافق بودیم، نه مخالف بودیم و نه موافق. تا به چند سنه دیگر، جمعی از مجلسیان به کسوت مصلحین برآمدند و جمعی به کسوت انقلابیون، پس جنگی برآمد و از هر طرف به سود اسلام ناقص و مجروح گشتند و شیخ همچنان در صحت و سلامت بود. گفتند: چه شد که هیچ بر تو عارض نگشت؟ شیخ حسن گفت: زانک ما از اصقلابیون بودیم که ماندیم. و شیخ حسن از نوادر بود و همواره قادر.
شیخنا کرامات عظیم داشت. اول آنک که گفت « پنج بعلاوه یک شش شود» و اول کسی بود که این دو را جمع توانستی. دویم کرامات او آن بود که لسان فرنگیان را به دو سال آموخت، شیخنا گوید: « چون به ممالک خاج پرستان اسکاتلند داخل گشتیم از شارعی گذشتیم، بناگاه طفلی بر من نازل گشت که آواز همی داد «هلو سر، هاو آریو.» و این طفل صغیر ما را چنان مجذوب کرد که تا دو سال به دنبالش بودیم و هر چه گفت تکرار کردیم و زبان فرنگیان را آموختیم و دانستیم “تنک یو” چه بود و “بای” چه باشد.» و این کرامات تا این سنه از علمای اسلام رویت نگشت. سیم کرامات شیخ حسن آن بود که شیخ سریع القلم با وی به داووس رفتی و در آنجا با کراوات بر خلائق ظاهر گشته و ثلمهای عظیم از این نمط بر بیضه اسلام خورده، فریاد وااسلاما از بلاد مقدسه بر آسمان رفت. جمعی از اصحاب جراید بر شیخ حسن نازل گشته و سئوال کردند «شیخ سریع القلم چرا با خویش بردی؟» شیخنا گفت: «چون عارفی صاحب کرامات است.» گفتند: «این کراوات بود یا کرامات؟» شیخ حسن لختی در شیخ سریع القلم نگریست و گفت: « اوه! مای گاد!» و گویند شیخ حسن از آن ماجرا بود که فرق کراوات و کرامات بدانست و این کشفی عظیم بود. چهارم کرامات شیخ آن بود که چون به ینگه دنیا نازل گشت، ناگاه هاتفی از غیب بر او زنگ زده، گوشی را روشن کرد، پس شیخ حسین اوباما با وی سخن گفت و تا آن زمان چنین کراماتی نه کسی دیده و نه کسی شنیده بودی. شیخ حسن گوید: « تلفن اوباما از کرامات ظریف ما بود.»
از شیخ حسن اقوال عالی نقل است. گفت: « منطق الطیر ما باشیم، هم منطقی هستیم و هم دائم در طیاره به طیر مشغولیم.» و گفت: « الجحیم! وتذهب إلی مکان ما غیر البرد» ( ترجمه: میگویند میلرزیم؛ به جهنم، بروید جای گرم که نلرزید.) و فرمود: « الموت لآمریکا» ( ترجمه: نمیخواهیم تا ابد با آمریکا قهر باشیم» و گفت: « مردم باید در بیان نظرات خود آزاد باشند» ( ترجمه: حرف زدن اشکالی ندارد، البته در محدوده قانون اساسی و مصالح کشور و فرهنگ اسلامی و ادب خانوادگی و سیاستهای کشور و با ادب و منطقی و … چطوری بگم فعلا کسی حرف نزنه؟» و به شیخ اکبر همی گفت: « حالا که شما را رد صلاحیت کردند، معنی ندارد من کاندیدا باقی بمانم» ( ترجمه: داداش! کاری نداری، من دارم میرم برای مناظره تلویزیونی، حواست به پشت صحنه باشه.) و گفت: « انا رجل الاصلاح المحافظ» ( من کلا هم اصلاح طلب هستم، هم محافظه کار، هم بقیهاش.) و از قبیل سخنان بسیار همی گفت.
گفتند: « چگونه غسل نمایی؟» گفت: « اول جناح راست را شویم، دویم جناح چپ را شویم»، پرسیدند: « آن وسط را چگونه شویی؟» گفت: « آن وسط همچون کارگزاران و معتدلان باشد، هم با جناح چپ شسته شود، هم با جناح راست.»
نقل است چون خواست بمیرد ملک الموت بر وی نازل گشته، شیخ حسن از جلسه شورای نگهبان خارج گشتی، پس عزرائیل وی را گفت « برخیز تا برویم» و شیخ حسن بر وی لبخندی زده خواست به رضای حق تسلیم گردد که موبایل وی زنگ همی زد. پس گوشی را روشن نموده صدای جنتی بیامد که ایها الشیخ! کجایی که فعلی با تو داریم. عزرائیل چون صدای جنتی بشنید از وحشت گریخت و دیگر به سراغ شیخ حسن نیامد و این آخرین کرامات شیخ حسن بود، رضی الله عنه.