ذکر احوال شیخ محمدرضا نقدی؛ فرمانده بسیج (ابراهیم نبوی)
نوشته ابراهیم نبوی
آن پرورده کربلا و نجف، آن در ولایت گشته تلف، آن آموخته سپاه قدس و بدر، آن سوخته ذیل و صدر، آن فرمانده بسیج، آن درمانده گیج، آن زننده مهاجرانی و نوری، آن مجری حجاب زوری، آن بحر اندوه و اخم، آن به کوی دانشگاه زده زخم، آن انبوه موی و ریش، آن چسبنده چون سریش، آن بشقاب شکن ماهواره، آن پیادگان بسیج را سواره، آن شهرداران را بازجو، آن لگدزننده گازخو، آن گریان توبه و انابه، آن کهریزکیان را نوشابه، آن بیننده عیوب، آن داننده غیوب، آن صاحب اسرار نهان، آن مسافر دائم بسنی و عراق و لبنان، آن طائب را یار جانی، آن عضو هر جمع نهانی، شیخ الشیوخ محمدرضا ثمانی، ثم نقدی، رئیس مبارزه با قاچاق کالا و ارز بود، و دائم لب مرز بود و دلش از فتنه هماره به لرز بود.
از مادر نیامده غیرت در او بود. چنان که نقل است مادرش روزی به سور و عروسی بود، تا باباکرم بزدند و مادرش از شوق آن آواز بشکن همی زد، چنان با سر بر شکم مادر زد که مادر را در خاطر آمد و از آن بشکن توبه همی کرد و این از غیرت او بود. و گویند چون ولادت یافت منارجنبان از حرکت بایستاد و از شناعتِ طبع استغفار بکرد و طاقِ مسجدِ شاه ترک خورد و تا سی روز بر جایِ آب، از آسمان تیزاب نازل گشتی و این از کرامات شیخنا بود.
ابتدای کار او آن بود که به ده سالگی در نجف به مغازه ای رفت تا ماست همی ستاند، سکه ای در جیب داشت ولی خواست تا ماست را نسیه ستاند و آن سکه ندهد، پس چون ماست از بقال گرفت، خواست گوید که « نسیه خواهم بردن» اما زبانش بمرد و سخن بر دهانش نیامد و سکه در جیب او چنان داغ گشت که آتش است، و پای او بسوزاند و صدایی از غیب گفت « لانسیه، بل نقدی» و از هیبت آن داغ که خداوند بر او نهاده بود، بیهوش گشت و چون بهوش آمد، بر روی خود تپانچه همی زد و می گفت « خواستی مال مردم بخوری و خدای تو را داغ همی کرد.» و نقدی اش از آن رو گفتند و آن داغ برپای او همی بود و هر گاه که به گناه خواستی افتد، آن لکه داغ همی شد و گوید، تا پنجاه سال هر روز به سه کرت داغ گشتمی.
نقل است که بیست سال در نجف بود و خرما نخورد، تا هر سال که خرما بر نخل برسید بر درختی می شد و فریاد می زد ای اهل نجف از شکم من که خرما نخورم، هیچ کم نشد و بر شک شما که خرما خورید هیچ زیادت نشد، تا شیخی از او پرسید خرما نخوری، چه خوری؟ گفت نان خامه ای و زولبیا و شکلات نوتلا و از این قبیل. تا عهد شیخ محمود نورالدین رسیده، شیخ نقدی فرمان داد تا در طیاره خرما به جای شکلات بدهند ولی خود تا به دنیا بود، هیچ خرما نخوردی و دائم الشکلات و صائم البامیه بود و این از کرامات شیخ بود.
خضر نبی در حق او گوید « چون به شام شدم شیخ نقدی را دیدم که لباس فقیران پوشیده و چون به لبنان داخل شدم شیخ را دیدم که با جمعی از حزب الله همی رود، چون به بوسنی شدم دیدم شیخ را دیدم که خود را از بوسنیان خواند و چون به موصل رفتم دیدم شیخ نقدی در هیبت عساگر عراق می رود، او را گفتم خضر توئی یا ما؟ که هر کجا روم تو رو بینم. شیخ نقدی گفت « راست گفتی که ما از سپاه بدر باشیم و دایم به ماموریت روانیم.» و این در عنفوان شباب شیخ بود.
شیخ حسن فیروزآبادی گوید: « از طفولیت نبوغ و عظمت در وی مشهود بود، چون به دو سالگی رسید به عراق عرب شد و به هیبت شعوبیان عراق درآمد و چون چهار ساله گشت معجزه ای گشته توانست بگوید من جیش دارم، و چون به ده سالگی رسید بر روی زمین راه می توانستی رفت و چون به پانزده رسید دانست جمع ده و پانزده، بیست و هفت گردد و نزدیک بود که از معجزات او پیروان گرد آیند و بر حکومت عراق خروج کنند که امیر صدام تکریتی از عظمت وی وحشت بکرد و او را به بلاد عجم فرستاده، به نقده داخل گردید و این از معجزات شیخ بود.»
شیخ قالیباف گوید: « تا نقدی به نقده بود هیچ الاغ پشکل نیانداخت و هیچ گاوی پهن نکردی، حرمت او را که پای برهنه در کوچه های نقده رفتی و هر الاغی و گوسفندی و گاوی او را محترم شمردند تا پای او به کثافت نشود، تا روزی کسی در کوچه پشکلی دید بر زمین افتاده، فریاد زد « نقدی رفت»، و این از معجزات وی بود که تا وقتی به نقده بود، هیچ حیوان سرگین و پشکل نیانداخت و چندین حیوان را از حبسِ غائط اتفاقِ هلاک اوفتاد رضی الله عَنهُم.
نقل است که در جوانی در طهران جمعی از اراذل و اوباش گرد او همی بودند و یاران بسیار داشت و اموال مردمان می ربودند و کلاه همی برداشتند و قمه و تیغ بر جان مردمان همی زدند، و او مهتر آنان بودی و خود را « جماعت کبیر» نام نهاده و هرچه اراذل آوردند، تقسیم کردی و سهم خویش برداشتی تا چندین سنه، تا روزی همراهانش شیخی را بگرفتند و اموالش بربودند و دست و پایش ببستند. و آن شیخ فریاد همی زدی و خدای همی خواندی. شیخ نقدی چون نام خدای بشنید، به دست و پای بمرد. یاران را گفت دست و پای آن اسیر باز کردند. گفت « با خدای چه می گفتی؟ مرا نفرین کردی؟» گفت: « دعایت کردم که هر چه کنی در راه خدا کنی؟» شیخ نقدی گفت: « خواهم مردمان را بزنم، تیغ برکشم، بترسانم و با اراذل و اوباش همی باشم.» اسیر گفت: « همین را بکن ولی در راه خدای بکن.» شیخ نقدی از عظمت این کلمه با خود بلرزید و توبه همی کرد و از آن پس با همان اراذل و اوباش بود و فرمانده بسیج گشت و مردمان غارت کردی و اسید پاشیدی و تیغ زدی ولی همه را در راه خدای کردی و این توبه نصوح بود.
از او کلمات عالی نقل است: گفت: « الشباب الولچرخ التحریم»( ترجمه: جوانان آماده دور زدن تحریم ها هستند.» و فرمود: « لا ساپورت فی الدین المبین»( ترجمه: کت و شلوار مال ما نیست.) و فرمود: « انما المومنون شترررررررق»( ترجمه: تیراندازی باید ورزش در دسترس مردم باشد.) و فرمود: « الباسبورت! ماالباسبورت! و ما ادریک الباسبورت الایرانی»( ترجمه: پاسپورت ایرانی را هر جا نشان دهید خواهید دید چه احترامی به شما می گذارند.»، و فرمود: « الملاعبین الکره القدم بالصلات والبرزیل فهو هووووووشت»( ترجمه: اگر بازیکنان فوتبال نماز شب بخوانند، برزیل را هم شکست می دهیم.) و فرمود: « القمر اصناعیه خطیر»( ترجمه: استفاده از ماهواره از آسیبهای مخاطره آمیز در جامعه است.» و فرمود: « لا نسوان الغربیه بل نسوان الایرانیه فهو مامان والناناس»( اختلاف فاحش و بسیار زیادی میان زن ایرانی اسلامی با مدعیان غربی وجود دارد.) و فرمود: « اکل بدل التمر الشوکولاته»( ترجمه: به جای استفاده از شکلات در هواپیما به مردم خرما داده شود.»
او راست این دو بیت
از خوفِ خدای، نی زِ دنیا
لرزنده مثالِ بید باشیم
وآنکس که نترسد از خداوند
بر صورتِ او اسید پاشیم
و فُحول دانند که در این دوبیت، صناعتِ ذوقافیتین مشهود است و هژدههزار صنعت مستور. و این از کرامات است.
پرسیدند که « بنده خدا کیست؟». گفت: « آنکه حق را پرستد و از زنان اجتناب کند.» گفتند: « توحید چه باشد؟» گفت: « آنکه زنان را نبیند.» گفتند: « تقوا چه باشد؟» گفت: « آن که هیچ ندانی و هیچ نبینی بخصوص زنان را.» پرسیدند: « مجاهده چه باشد؟» گفت: « آنکه با زن درون خوب در جنگ مانی.» گفتند: « امر به معروف چه باشد؟»، گفت: « آنکه زنان در حجاب شوند.» گفتند: « اطفال چه باشند؟» گفت: « آنان که مادرشان زن باشد و ممکن است بی حجاب باشد.» گفتند: « رجال که باشند؟» گفت: « همسران نسوان بدحجاب»، گفتند: « خانه چه باشد؟» گفت: « جایی که در آن زنان بی حجاب شوند.» گفتند: « دیوار چه باشد؟»، گفت: « چیزی سخت که پشت آن زنی به گناه مشغول بود.» گفتند: « مار چه باشد؟» گفت: « همان که زنان را به گناه انداخت» گفتند: « جز زنان در جهان چه بینی؟» گفت: « دختران بینم.» و اینها مراتب تقوای شیخ بود که در هر چه و هر که زنان می دید.
به بیابان شد و چهل روز بیتوته کرده هیچ نخورد و نیاشامید و دایم دعا کردی که « بار الها! اشرف مخلوقات را بر من بنمای» تا صدایی شنید که « مستجاب الدعوه گشتی» و دید که جوانی روی سپید و موی سیاه، در نهایت جمال صورت و بوی خوش، اندامی بلند و پیراهنی سپید پوشیده و شلوار لی بر تن کرده، عینک ریبن بر چشم نهاده و تیپی گران زده بر وی ظاهر شد. گفت: کیستی؟ گفت: اشرف مخلوقاتم. گفت: بیخود کردی. این چه لباسیه پوشیدی؟ با کسی قرار داری؟ ای ملعون ضدانقلاب! و آن جوان را دستگیر همی کرد و به بسیج تحویل داد و دیگر به بیابان نشد و امساک نکرد.
گویند هر گاه که از خانه برون گشتی به بسیج آمده و گفتی در خانه چیزی خورده ام و گرسنه و تشنه بودی و چون به خانه بازآمدی گفتی در بسیج چیزی خورده ام و گرسنه و تشنه بود و این بود تا بیست سال که هیچ نخورده بود و پیوسته گرسنه و تشنه بود، تا پنجاه ساله بود که خرمایی خورد و تا عمر داشت گریان و سوزان بودی و گفتی اگر در آتش جهنم بسوزم، بخاطر همان خرما باشد که جز آن هیچ نخوردم، که نخوردن به، تا شبهه خوردن حرام. و این عظیم ترین کرامات وی بود.
نقل است که هرگز به زنان نزدیک نشد، جز زمانی که با آنان نزدیکی نمود و هرگز به مال دنیا دل نبست، مگر زمانی که بیش از میلیارد بود، هرگز حرام نخورد، مگر وقتی که دوست داشت و هرگز مخلقوقی را آزار نداد، مگر آن مخلوق حیوان یا آدمی بود و هرگز دلی را نشکست، مگر دل مردان و زنان که می توانست شکستن، و هرگز دری را نبست، مگر درهای که می توانست بستن، شیخ علی در نعت او گفت: هرگز ندیدیم که گناه کند، کلا در هر سال نیم ساعت بیشتر نمی دیدمش.
شیخ اژه ای گوید: چون فتنه موسویان در ایران خواست، شیخ نقدی شیخ علی را گفت خواهم که اول کسی باشم که برای اسلام جان دهم، شیخ علی همی گریست و او را دعا کرد. پس شیخ نقدی صد ماشین و ده هزار سرباز و ده هزار تفنگ و چهار هزار موتور و یک خروار گاز اشک آور برداشته به خوابگاه داخل شده فریاد برکشید و نه تن از فتنه گران را گرفته به محبس افکند. شیخ علی گوید: « اگر خدای با او نبودی، زنده نمی ماند.» و شیخ نقدی در وصف آن محاربه این ابیات را در بحر متفرعن مخبط مغلوط مغشوش، چنین گفت
بیوت
لقد دخلنا فی عمارت الیونیورصیتی
فهو مسدود الطرفینی بالعساگر
ثم القبض ثلاثین شخصا هناک
با عمل گاز انبری کمثل الباقر
نقل است که چون ملک الموت بر وی ظاهر شد، هفتاد ساله بود. گفت: آرزو دارم در راه خدا شهید شوم، تا دشمنان خدا را از بین ببرم. ملک الموت در او نگریست و گفت: « بابا هفتاد سالته، واقعا که پررویی، بریم بابا» و وی رفت به همانجا که باید رفتن.