ذکر احوال و سجایای شیخ صادق آملی لاریجانی؛ رئیس قوه قضاییه
نوشته ابراهیم نبوی
آن شیخ قضانورد، آن عامل عزا و درد، آن صادق مستنطق، آن فلسفی بی منطق، آن صاحب فیس بیبی، آن دانای رموز غیبی، آن واصل مقامات دنیوی، آن حاصل تشیع ولوی، آن آمده از بلاد نجف، آن هماره اول صف، آن یک سرودو گوش، آن معاند دکتر سروش، آن عالم الکلکولوص والمتمتیک، آن متعلم الاقلیدس والهرمنوتیک، آن قره العین آقا، آن از اخوان الصفا، آن قاضی القضات، آن کامل جمیع جهات، آن تکذیب کننده احمد شهید، آن تازه رسیده ندید بدید، آن دانای هرچه نامعلوم، آن گویای اقوال نامفهوم، آن مصادر احکام عجیب، آن دارای چشمان نجیب، آن سابق النگهبان، آن از فتنه هراسان، آن شریح قاضی ثانی، آن یار جانی، العبدالفانی، شیخنا و وتدنا و مولانا شیخ الرئیس صادق لاریجانی، ثم اردشیر، از اخوان بود، و درس ریاست را روان بود و نسبت به جماعت الدایناسوریه جوان بود.
نقل است که شیخ هاشم آملی قدس سره شبی در نجف خواب بدید که شیئی دراز در دست همی دارد و نوری از آن بر زمین جاری است و جهان از آن منور گشته، شیخ می رفت و هر کجا پای نهادی زمین و زمان روشن گشتی چندانکه حرکت موری سیاه بر سنگی سیاه چندان بر وی معلوم بود که حرکت طاووسی ملون بر برف. ناگاه بدید که آن نور غایب گشتی و شیخ حیران و بیران ماند، پس از وحشت از خواب برشدی و معبران را خواست که آن خواب تعبیر نمایند و هر معبری که شنیدی انگشت به دندان گزید که ندانم. و شیخ آملی از هیبت آن خواب نزدیک به مالیخولیا گشت. تا معبری از بلاد لاریجان به نجف آمده بر شیخ وارد شد. شیخ آملی خواب خویش عرضه نموده تعبیر خواست. معبر گفت: آن شیئی دراز را عرب « مصباح القوا» خواند و آن وسیلتی بود که به آن نور بپراکند و در آن قوایی نهند، تعبیر آن است که تو را پسرانی باشد که هر کدام قوه ای باشند مر دیدن را و اگر خواهی که جهان را بینی باید بر قوای خویش بیافزایی. پس شیخ آملی آن شب وضو بساخت و عیال را گفت، خواهم که جمع گردیم تا قوه ای حاصل آید از این جمعیت. و جمع گشتندی تا صبح صادق برسیدی و نطفه ای منعقد گشته و به نه ماه بعد شیخ صادق به جهان داخل شد، داخل شدنی.
بیت
الثانی القوا به جماع الرجل و عیالی
والصادق ولدی به مصداق الموالی
پس بیامد کودکی زین اتفاق خوشگوار
و القوات المملکتی تکمیل بالحالی
نقل است چون شیخ صادق از مادر بزاد، هیچ نگریست، آن گونه که رسم طفلان باشد، بل چیزی مدام بر زبان وی رفتی، چنان که ابوی طفل، شیخ آملی – اعلی الله مقامه – به خانه درآمده تا بداند طفل چه همی گوید. لیک هیچ نفهمید و طفل دایم بگفت ” هشش” و بدین آواز هر حماردر اطراف نجف بود هششش بشنیده بایستاد، و ده حیوان که بدان محلت بود به دست و پای بمردند از هیبت آن « هششش» که طفل ندا درافکنده بود و هیچ حمار نتوانست بار خود به مقصد برساند و بدین سبب صد تن از گرسنگی بمردند و طفل دائم همی گفت ” هشش”. شیخ آملی، حکیمان را بر سر طفل حاضر کرده تا او را معالجتی کنند، و هیچ حکیم را دوائی نبود، مر علاج این مرض را و طفل دایم بگفتی ” هشش”. پس شیوخ را بیاوردند، شیخ جنتی بگفت: ” انا لاادری”( ترجمه: به خدای آسمان و ستارگان قسم همی ندانم که طفل چه گوید.) و شیخ خزعلی را بیاوردند و طفل همچنان بگفتی ” هشش” ، شیخ خزعلی فرمود: ” انا لا یفهم طفلی مهدی”( ترجمه: من ندانم پسر خودم مهدی ده سال است چه گوید، این را چطور بدانم؟) و شیوخ دیگر نیز در این معنا عاجز بماندند. و این می بود تا ده روز. قضا را شیخ جواد، اخوی طفل که به پنج سال بود ، این آواز بشنید ، پس این سر بر وی مکشوف آمد و فرمود : ایها الناس ، “هشش” از رموز و اعداد و مخفف باشد و نقطویان این را گفته باشند و طفل خواهد گوید ” هشت هشت تا شصت و چهار تا”. طفل تا این بشنید پستان به دهان برگرفته، ساعتی می خورد و هیچ هششش نگفتی و بدین معالجت طفل ساکت همی گشت و حمار در شارع برفت و دکاکین به بیع و شرا آمدند و روزگار نیک گشت.
شیخ شاهرودی گوید: تا شیخ به ده سال رسیدی، هر چه از هندسه و جبر و مثلثات و اصطرلاب و نجوم و جفر و ریاضیات در نجف بود بدانست و تا آخر جدول ضرب را درک همی نمود. چون به دوازده سال رسید، دائم گناهان کفار و منافقین محاسبه فرمودی و دایم گفتی ” حاسبوا قبل ان تحاسبوا” چون به هجده رسید هیچ از علم ماطماطیخ و کالکولوص نماندی، مگر آن که بر وی مکشوف همی گشت.
نقل است تا روزی در بیابان می رفت، سنگی از عالم غیب بر سر وی اصابت نموده، شیخنا گفت ” الآخ” و بیهوش بر زمین اوفتاد. چون به هوش آمد هر چه از ریاضیات بدانست از یاد ببرده، آلزایمری عظیم بر وی عارض گشته، حساب از دست وی همی خارج گشت. پس نزد شیخان برفت و عمامه به سر بنهاد و از فقه و اصول و علوم و نحوها تلمذ نمودی به ده سال.
از وی کلمات عالی نقل است. فرمود: « الحقوق الانسان فهو زرررررشک»( ترجمه: ما بی توجه به اعلامیه حقوق بشر ملحق شدیم.)، و فرمود: « الحقوق الانسان اللیبرال الدیموقراسی و الایگنور بکله»( ترجمه: اساس حقوق بشر لیبرال دموکراتیک است.» و فرمود: « اللیبرال فهو حریق الابوک»( ترجمه: لیبرال یعنی پدرسوخته) و فرمود: « انما المومنون فتنه»( ترجمه: به اندازه کافی از سران فتنه پرونده داریم.) و فرمود: « لا سولفوریک فی الاسلام تو دیس لایت المنور»( ترجمه: نسبت دادن اسیدپاشی به امر به معروف و اسلام جفا و ظلم عجیبی است، به همین سوی چراغ.) و فرمود: « لا حیاء فی الدین معدوم الشترررق»( ترجمه: ما وقتی اعدام می کنیم نباید از کسی خجالت بکشیم، اصلا به شما چه، دوست داشتیم، کشتیم.) و فرمود: « الجرل الفراری تبدیل بالطفل الشهید، لامروتها»( ترجمه: کسانی که دختر فراری را فرزند شهید جلوه داده اند همین سران فتنه بودند.) و فرمود: « لایتزرزرونی بالابد والهیسسس»( ترجمه: سخنان اختلاف آمیز ضربه به نظام است.)
نقل است که شیخنا از مقامات معنوی تا ابتدا و از مقامات دنیوی تا انتها داخل همی شد. چون به سی برسید، از شیوخ خبرگان شد و چون به سی و دو رسید از شیوخ نگهبان شد و چون به پنجاه برسید قاضی القضات شد. شیخ محمود عراقی ثم شاهرودی در ذکر ملاقات با شیخ صادق بگفت: ” در جوانی از بلده باقرآباد می گذشتم که خراباتی بدیدم سخت ویران، و در آن جغدان خانه کرده و مارومور لانه همی داشت بدان ویرانه، مرا میل عمارت آن ویرانه بیفتاد پس ده سال در آنجا مسکن بگزیدم، و دایم خواستمی تا آن ویرانه را عمارتی بسازم، لیک هر بار خواستمی آجر برآجری نهم خواب مرا در می ربود و دایم خواب حقوق شهروندی همی دیدم. چندان که ویرانه ویران تر شد. تا طاقتم از دست بشد و خواستم همتی کنم ، دیدم که شیخی سبز چشم و خندان لب بر ویرانه فرود آمد و حلقه بر در زد و ندا در داد که وقت رفتن است. و من آواز همی خواندم
بیت
در فکر، در فکر، در فکر تو بودم که یکی حلقه به در زد
عزیز! حلقه به در زد، جانم! حلقه به در زد
گفتم، گفتم، گفتم صنما قبله نما بلکه تو باشی توباشی توباشی
( ترجمه بیت: دوره ریاست هر کسی بالاخره تمام می شود.)
و شیخ شاهرودی گوید آن که بر در بیامده بود، شیخ صادق بود. شیخ صادق که این را بشنید، فرمود: « راست گفتی.»
نقل است که شیخ را چهار برادر بود، و با شیخ صادق به آنان ” پنج تن آل آقا” همی گفتند. اول شیخ جواد بود که از باب دیپلماسی و انگلیس و ریاضی و فیزیک تحقیق بسی نمود و حقوق بشر را چنان مالش بداد که هیچ تن تا امروز چنین نمالیدستی، اخوی دویم شیخ علی آملی ثم لاریجانی ثم اردشیر بود که تحقیق در هرمنوتیخ و ارسطاطالیس نمودی و چون ستارگان بمردند ماه مجلس گشتی و راس مجلس را به ذیل آن هشتی. سیم شیخ باقر بودی که تحقیق در طب می نمود و هر غده را معالجت نمودی مگر فایدتی در آن باشد. چهارم شیخ صادق بود که اهل تحقیق بود و دائم در باب ارتباط کلکولوص و اسطرلاب و فقه تحقیق همی فرمودی و چون شیخ شاهرودی قضاوت را بنهاد این بگرفت و پنجم شیخ فاضل بود که تحقیق در فرهنگ می نمود، و خواستی با قاضی سعید در باب تجارت دخول نماید که ماجرایی بشد و تشت رسوایی آن بربام افتادی و برادران همت نمودی و درز آن مسدود نموده، هیچ کس ندانست چه شد و به کجا رفت. و آن پنج اخوی هر کدام اهل تحقیق بودندی. و آنان را خواهری بود که اهل تحقیق نبوده چون خواست مزاوجت نماید، شیخی بر آنان نازل شد. پس آنان گفتند در خاندان ما کسی داماد شود که اهل تحقیق بود. پس شیخ گفتا درست بیامدم که مرا محقق داماد گویند.
شیخ را گفتند: « عدل» چه باشد؟ گفت: ما باشیم. گفتند: « داد» چه باشد؟ گفت: سیف اللهی بود که عمر خویش بدادی و جوانمرگ گردید و زان پس داد کس نداد. گفتند: « توحید» چه بود؟ گفت: آن که یک رهبر بداریم و هر یوم و لیل او را بر سر بگذاریم. گفتند: « نبوت» چه بود؟ گفت: آنکه خدای نبی را بیاورد و نبی امام را بیاورد و نایب امام رهبر بود و باید که او را دوست بداریم. گفتند: « چکش» چه باشد؟ گفت: همان که در دادگاه بر سر محکوم زنیم تا عدالت مجری شود. گفتند: « ترازو» چه باشد؟ گفت: آن که کم را با زیاد یک اندازه نماید. گفتند: « کهریزک» کجا بود؟ گفت: بیلمیرم، ما اهل این محل نیستیم و آدرس می ندانیم بعون الله تعالی.
شیخ اژه ای، ادام الله دندانه و قندانه، نقل کرد: از شیخ پرسیدند که این مقام قاضی القضاتی چگونه یافتی ؟ فرمود در عنفوان جوانی با شیخ خدایاری مرا مجالستی بود، و شیخ خدایاری دایم به شوارع و میادین برفته داد همی زد و انقلاب همی کرد، و من در خانه بودم و درس همی خواندم و مشق می نوشتم و این ریاست من از آن سیاست است، اکنون شیخ خدایاری به زندان است و من رئیس القضاتم و این گفت او بسیار عظیم بود و هیچ کس معنای آن ندانست مگر آن که به زندان در آمد در عهد شیخ محمود.
و ایضا نقل است که چون شیخ صادق خواست بمیرد، عزرائیل بر وی نازل شده و او را گفت: نامت چه باشد و چه کنی؟ شیخنا نام خویش بگفت و مقامات خود را از اول بر عزرائیل عرضه نمود. عزرائیل چون مقامات وی بشنید از ترس جان به جان آفرین تسلیم نمود و زین سبب شیخنا زیست تا به سیصد سال، زیدالله عمره.