ذکر احوال غلامحسین محسنی اژه ای؛ سخنگوی قوه قضاییه (ابراهیم نبوی)
ابراهیم نبوی
آن قاضی القضات، آن کافی المکافات، آن سوخته صادق لاریجانی، آن آموخته مدرسه حقانی، آن گیرنده اعتراف، آن آمده از کوه قاف، آن مخالفان را کرده دراز، آن گیرنده انواع گاز، آن دارای اسرار نهان، آن پرتاب کننده قندان، آن اعراض کننده از دوکون، آن از عشاق میکروفون، آن راست شده بغایت، آن ذوب شده ولایت، آن کاشف الجواسیس، آن حافظ النوامیس، آن حاضر در هر مانووری و رژه ای ، شیخ القضات محسنی اژه ای، گازگیرنده سحرخیز با دندان بود و کارش با محاکمه و زندان بود و پرتاب کننده قندان بود.
ابتدای کار او آن بود که در لاس و گاس از بلاد ینگه دنیا به دبستان رفتی و پدرش دون کورلئونه نامی بود از ایطالیائیان که چند کرور ثروت داشت و او را هر روز با غلامی سیاه و زنی موبور و چشم سبز و نوکری از چینیان و شوفری از جهود سوار بر لیموزینی طویل به دبستان فرستادی، و همواره قبایی از خز و قلمی از طلا و دستمالی از ابریشم و تاجی مرصع بر سر داشت، تا روزی در راه خری دید بر خیابان ایستاده و پشت خر ریش بود و مگس بر دور آن گردان. طفل پیاده شدی و دستمال ابریشم بر زخم خر بستی و قبای خز بر پشت خر نهادی. پس از غلام پرسید: تو چرا با منی؟ گفت: تا خدمت تو کنم و هر چه خواهی فراهم نمایم. گفت: آزادت کردم تا خدمت خدای و خلق او کنی. زن را گفت: تو چرا با منی؟ زن گفت: تا از هر مرارتی که بر تو رسد تو را محفوظ بدارم، طفل گفت: خدایی که مرا جان داد مرا محفوظ نیز دارد، برو که آزادت کردم. خر که این بدید به زبان آمده و دعایی در حق طفل بکرد. در حال طفل هنوز به خانه نرسیده که علم حقوق و شریعت محمدی و طریقت اولیا بر وی جاری گردید. پس نگاهی بر لاس وگاس نموده و خدای را گفت: مرا از این مفسده رهایی بخش. در حال توفانی بشد و آن بلد عظیم در لحظه ای ویرانه گشت و شیخ چون چشم گشود، دید به روستایی در شده، گفت این چیست؟ گفتند اژیه. گفت: من که هستم؟ گفتند: غلامحسین. در حال سجده کرد و گفت: خدایی که مرا به غلامی حسین آوردی، احوال مرا چنان کن که خود خواهی. پس به طرفه العینی در قم حاضر گشته و به حوزه ای داخل گشت. و این اولین کرامات وی بود.
شیخ خزعلی گوید: چون شیخ اژه ای آمد، از هر علم کامل بود و هیچ استاد ندیده و رجال و درایه و کفایه و مکاسب و جفر و اصطرلاب و فیزیک و شیمی و علم الابدان و علم النفس دانستی. و هنوز به دو سال نرسید که به مدرسه حقانی داخل شد و چون داخل گردید همه علوم در جوف او بود. رضی الله عنه.
گویند شیخ شاهرودی را محبت شیخ محسنی در دل بود، تا شیخ سفری به خراسان رفت، و تا بازآمد شیخ شاهرودی از دوری او گریان بود و تپانچه بر سر و روی زدی و اشک و خون ریختی، ناگاه از گریستن بازایستاده، خندید. اطرافیان گفتند: از چه رو شیخ بخندید؟ گفت به چشم دیدم که طیاره شیخ محسنی بر فرودگاه نشست و تا ساعتی بعد با او دیدار کنم و سجده شکر به جای آورد و تا سر برنداشته، شیخ محسنی بر خانه فرود آمد. اطرافیان صیحه زدند و مرغان از هیبت این معجزه بر آسمان برفتند و ماهیان از دریا بیرون شدند از این معجزت. شیخ شاهرودی را گفتند: شیخ محسنی را چگونه یافتی؟ گفت آنچه او نگفته است ما می دانیم و آنچه او می داند ما نگفته ایم و چنین نبوده است، پیش از ما، مگر پس از ما هم کس نبیناد. و هر چه کند، بعد از چند سال دانیم که چه باشد.
شیخ سعید قاضی یزد گفت: سی سال ما با او بودیم، ولی او با ما نبود، و سی سال ما هر غلطی که فرمودیم شیخ با ما بود، و چون ما را به محکمه بردند، شیخ از نزدما برفت و و در این سی سال یک روز نشد که مصاحبه ننماید و هیچ شیخ به حد شیخ اژه ای کثیرالمصاحبه نبود و این از اعظم صفات وی بود. و عظیم غیرتی و عشقی به میکروفون داشت.
شیخ حسینیان گوید: شیخ اژه ای غیرتی عظیم داشتی در توبه کردن، و هر گناهی که خود نمودی، دیگران را وامی داشت توبه کنند. نقل است شبی زنی دید بغایت خوش و خواست تا با وی جمع شود، ولی آن زن غیب شد و شیخنا چون بیدار شد، حالت توبه داشت و گریان و سوزان بود از تقوایی که در وی بود. پس به زندان رفته و ده تن از حبسیان را واداشت که معترف شوند به زنا و توبه کنند و چون آن اعتراف و آن توبه جاری گشت، توبه آنان نپذیرفت و مجازات شان نمود و دایم خدای را شکر می کرد که « بارالها! این تقوا که مرا دادی، ای کاش به دیگران هم می دادی، تا همگان چون من شوند.» و این از زیادت تقوای او بود.
شیخ حسینیان در ذکر تقوای او گوید: « شیخنا هرگز خشم نکرد، جز به سه کرت، اول بار همان بود که شیخ کرباسچی رئیس بلدیه طهران را محاکمه کرد و چون شیخ به او جواب داد، او را به پنج سال در محبس افکند، بار دیگر شیخ عیسای کاتب را مجالستی افتاد، پس در گفت و شنید شد و چون شیخ عیسی دلیل خواست، در وی آویخت و گازی عظیم از سینه او بزد که عالم و آدم از هیبت آن گاز به داروی کزاز روی آوردند و بار سیم چهل ساله بود که خشمگین شد و آن حال تا سی سال بود.» نقل است که شیخنا همواره در ستایش خود چنین خواندی
بیت:
ای کاش که دیگران چو من بودندی تا در همه عالم چو من آسودندی
ما گاز گرفتیم از عیسی یک بار بر سینه او بماند جایش چندی
شیخ فلاحیان گوید: شیخنا تا به بیست سال با ما بود و هیچ کس ندانست چه کند و به کجا شود و نام وی چه باشد و اسرار مردمان می دانست و از اعاظم گمنامان بود. و همواره در میان خفیه گان سیر می کرد تا عهد شیخ محمود نورالدین وزارت و امارت خفیه گان بدو دادند و تا چهار سال بود. تا ماجرایی با شیخ محمود بکرد و از وزارت معزول گشت و شیخ محمود تا عمر داشت، تاوان آن عزل می داد.
از شیخنا کلمات عالی نقل است. گفت: « لایتزریر فی الجراید والخفقان»( ترجمه: رسانه های عزیز لطفا از ایجاد تفرقه و بخصوص نوشتن مطلب و دادن خبر پرهیز کنند.)، و فرمود: « الیمین والیسار مذله، و الغیره لامسیرله»( ترجمه: از هر نوع چپ روی و راست روی پرهیز کنید، غیر از این دو تا هم که راهی نیست، اوتور خونه تون بابا دیگه.)، و فرمود: « لا اتکلم و لاتکتب حتی زرتم المقابر»( ترجمه: حکم شورشگران، بانیان شورش، قیام کنندگان علیه نظام اسلامی و وحشت آفرینی با اسلحه، محاربه و اعدام است.)، و فرمود: « الفتنه مالفتنه و ماادریک ما الفتنه»( ترجمه: و همانا ما فتنه را بخصوص از دو سال پس از وقوع آن پیش بینی می کردیم و به هر کس گفتیم، جز آقا ما را مسخره کرد و ایشان هم که کلا مسخره کردن بلد نبود، ای ایمان آورندگان.) و فرمود: « الذین لیسو فی الحبس لان الملاعب الواتر»( ترجمه: و همانا کسی را بخاطر آب بازی دستگیر نکردیم، مگر بیرون از حمام بود.) و فرمود: « لایحبس الملت الا بدلیل المخالفه»( ترجمه: ما کسی را در این سالها دستگیر نکردیم، مگر اینکه با ما مخالف بود یا به نظر این طور می رسید.)
نقل است که در همه عمر سخن دروغ نگفت مگر هر روز به یک بار و قول خویش تغییر نداد، مگر هر سه روز. فرمود: « موسوی و کروبی نظرات شان غلط است.» و به شش ماه نشد که فرمود: « موسوی و کروبی ممکن است بازداشت شوند.» و به دو سالی نگذشت که گفت: « تا موسوی و کروبی توبه نکنند آزاد نمی شوند.» و چون سه سالی گذشت، فرمود: « حتی اگر توبه هم کنند، آزادشان نخواهیم کرد.» و از این سخنان عظیم از وی بسیار است.
شیخ شجونی از شیوخ بنی قراضه گفت، از شیخ سئوال کردم: « گرانی از چه رو واقع شد؟» گفت: « به چند دلیل.» شیخ شجونی چون این بشنید، از عظمت آن سخن صیحه برکشیده و به شیخ ایمان آورد و تا ده سال گریان و سوزان بود.
از وی کرامات عالی نقل است، اول آنکه هر کس را حکم منصبی داد، چندی نگشت که او را خود محاکمه کرد. دویم آنکه هر قولی که هر کس فرمود تکذیب نمود، بی آنکه دلیلی گوید، سیم آنکه دائم الصوم بود و جز هر روز به سه وعده هیچ نخورد تا سی سال، چهارم آنکه از اولیاء الله بود و هر کس در حق او نفرینی نمود به لحظه ای نفرین او اثر کرد و هر کس دعایش نمودی مستجاب نشد و این بود تا بود.
چون شیخ خاوری از باختر طی الارض کرده و به خاور همی رسید، فرمان داد تا او را با دستبند و پابند در محبس کنند، گفتند شیخ رفته است. پس خاوری را فرمود « به نفع خودت هست که برگردی» شیخ خاوری پرسید: چه منفعت دارم؟ گفت: چون برگردی، تو را محاکمه کنیم و جانت بگیریم. شیخ خاوری از معجزه آن کلام چنان به ترس آمد که تا ابد در جای خود می بود و از عیون جن و انس پنهان شد و این از کرامات شیخ محسنی بود.
تقوای او چنان بود که هرگز نخواست چیزی بدارد یا کسی دیگر چیزی بدارد، گفتند اموال افراشته از چه رو گرفتی و به محبس اش افکندی؟ گفت: نخواستم آن مال او را از محبت خدای باز دارد. گفتند جزایری را از چه رو به زندان افکندی و اموالش ستاندی؟ گفت: دیدم در جوانی از عبادت خدای غافل شده و خواستم به معبود خویش رجوع کند. گفتند درویش دوانی را از چه رو کشتی؟ گفت: از محبتی که به فرزندان او داشتمی، گفتند: او را فرزندی و زنی نبود. گفت: دیدم که فرزندی خواهد آورد و آن طفل به گناه خواهد افتاد و معصیت بسیار خواهد شد، پس محبتی در حق او بکردم. گفتند: جریده سلام دریدی و ریشه جراید بریدی، از چه رو کردی؟ گفت: از محبت گیاهان و درختان که دیدم درخت می برند و روزنامه می سازند. و گویند هر گاه به جنگل رفتی درختان او را سلام دادند و محبت او به دل داشتند. و گویند که هر کسی را به حبس افکند و کشت، از محبتی که به خلق داشت.
گفتند « جاسوس که باشد؟» گفت: « آنکه محبت وی در دل ما نبود.». گفتند: « دزدان بیت المال که باشند؟» گفت: « آنانکه مال مردم ببرند و محبت آنان در دل ما نبود.»، گفتند: « خلافکار که باشد؟» گفت: « آنکه خلاف کند و محبت ما در دلش نبود.»، گفتند: « توحید چه باشد؟» گفت: « کندی سابق»، گفتند: « نبوت چه باشد؟» فرمود: « هفت حوض سابق»، گفتند: « امامت چه باشد؟» فرمود: « میدان وثوق سابق» گفتند: « اگر محبت دیگران در دل تو بود، چه کند؟» گفت: « دزدی و هیزی و خلاف هر چه خواهد نماید، اما عشق به ما و ولایت از دلش نشود که عظیم جرمی است.» و از این قبیل سخن بسیار گفت.
نقل است چون ملک الموت بر وی نازل شد، حکمش بنوشت و دستور داد تا حضرت عزرائیل را به جرم قتل عمد به زندان برند و به محبس افکنند. پس عزرائیل با معجزاتی فراوان بگریخت و از نزد وی رفت و دیگر نیامد و این آخرین معجزه وی بود.