ذکر احوال و اقوال میرحسین موسوی؛ کاندیدای ریاست جمهوری سال ۸۸ (نوشته ابراهیم نبوی)
آن مردمان را میر، آن سابقا نخست وزیر، آن معاند کاخ و قصر، آن مانده به حبس و حصر، آن آمده از تبریز، آن گوینده انواع چیز، آن شیخ الشیوخ معماران، آن سرسلسله یاران، آن کاشف سهمیه و کوپن، آن یابنده بورکینافاسو و گابن، آن شوی زهرای رهنورد، آن زوج منحصر بفرد، آن سازش کننده در حد زیرو، آن در نقاشان تالی خوان میرو، آن معتکف کوی اختر، آن منکشف لون اخضر، آن بیست سال مانده در انزوا، آن وقتی بیرون آمده آمممما، آن یار بهشتی و انوار و مخملباف، آن صوفی بی غش صاف، آن بی اعتنای مهتر و کهتر، آن رئیس سابق فرهنگستان هنر، آن معتدل اهل میانه روی٬ شیخ الشیوخ میرحسین موسوی٬ ثم خامنه٬ نامزد ریاست جمهور بود و به حصر افکندنش زور بود و فاش کننده هاله نور بود.
نقل است که چون به دنیا آمد، زنی که دایگکی کردی بر پشت وی بزد، چنان که رسم دایگان و قابلگان بود، تا طفل بگرید و راه نفس بر وی گشاده گردد، اما هرچه زد از او صدایی بگوش نیامد. دایگان گمان کردند که طفل بر سر زا رفته است. و هیچ نمی خورد و نگاه می کرد. تا گفت « چیز» و هیچ کس بندانست آن چیز از چه بابت بود. چون سه روز گذشت هیچ پستان به دهان نگرفت و دایم « چیز چیز» همی کرد. تا حکیمی سخندان بیاوردند و چیز او را بشنید و گفت شیرش دهید. پس چون شیر دادند بخورد. ساعتی گذشت و طفل « چیزی» دیگر بگفت. گمان کردند که به رسم پیشین شیرخواهد خوردن. اما چون پستان به دهانش نهادند سر برگرداند و « چیزی» دیگر گفت. آن حکیم که از سلسله نقطویان و حروفیه بود، گفت: این چیز دویم که بگفت یعنی باید طفل را پاکیزه کردن. پس مادرش او را پاکیزه نمود و به خواب رفتی. از حکیم سر آن چیز پرسیدند. گفت این طفل از فرط تقوا که دروست هر چه خواهد چیز گوید و هر چیز که گوید به یک معنا بود و باید والدین او علم حروف و نقطه بیاموزند تا او را توانند تربیت نمود و این عادت بود تا به هفتاد سال که هر چه گفتی چند « چیز» در آن بود و هر بار به یک معنا و این از کرامات شیخ حسین بود، رضی الله عنه.
شیخ محمد بهشتی از مریدان شیخ در نعت او گوید: ابتدای کار او آن بود که در باقرآباد قحط سالی و جنگ بیامد و شوی مردگان و اطفال را هیچ نانخورش نبودی و پاپوشی نداشتند تا برپای افراز نمایند، شیخ حسین را در همین ایام گذر به خانه شیخ حبیب الله کاسب اوفتاد، ده من گندم دید که در انبانی نهاده. از شفقت که بر گرسنگان بود بگریست و گفت: « این شفقت بود بر مسلمانان که ایشان در گرسنگی میرند و تو گندم در انبان نهان کنی؟» پس بیتوته کرده و دست به دعا برداشت و گفت بارخدایا مرا چیزی ده که با آن گرسنگان را سیرگردانم. و دستمالی در دست او بود. پس به خواب در شد و چون بیدار گشت، دید در دستانش کاغذی است و برآن نبشته « هذا کوپن» و شیخ حسین آن کاغذپاره را چون براتی به مردمان داد و هر که کوپنی در دست داشت به دکان می رفت و نان و روغن و گوشت می گرفت و شوربا و نانخورش از آن می کرد و مردمان از این معجزت زنده بماندند و دعای خیر براو همی کردندی.
شیخ بهزاد از مریدان گوید: شیخنا هرگز سخن نگفت مگر به سه کرت. اول آنکه چون شیخ الرئیس علی او را به صدارت نشاند ماجرایی با او بکرد. پس گفت برو. و شیخ حسین گفت « ما یا نیاییم یا چون آمدیم نرویم» و برصدارت بود تا هشت سال. دویم آنکه چون از صدارت برفته خانه نشین گشت، مردمان به چندین کرت به بیت او رفته از او خواستند بر کرسی صدارت نشیند و شیخ حسین گفت « ما نرویم و چون رفتیم دیگر نیاییم.» و سیم بار همان بود که فتنه سلطان محمود واقع گشته و انس و جن و رجال و نسوان و مار و مور و زاغ و بور همه شال و کلاه سبز بر سر نهاده به در سرای او برفته و او را به ریاست برگزیدند و چون برسر کار آمد بیست سال بود که شهر ندیده و از دیدگان مردم غائب بود. پس مردمان در پی وی خروج کرده و به دادخواهی خروج کرده و به خیابان اندر شدند. چون این اتفاق شد، شیخ الرئیس وی را پیام داد که این فتنه که کردی آخر کار تو باشد. شیخ حسین گفت ما چیز تر از آنیم که از چیز تو بترسیم. و شیخ الرئیس چون این بشنید به دست و پای لرزید و لشگریان را فرمود تا او را محصور و محبوس نمودند از وحشتی که از چیز شیخ همی داشت.
گفت: روزی به مدرسه معماران شدم. عمارتی دیدم عظیم و جمعی معماران و نقاشان بر در آن نشسته هر که کتابی بر دست، ناگاه چشمم بر درگاه افتاده دیدم خاتونی ایستاده بغایت صاحب جمال که در من می نگریست. خواستم او را بیازمایم. گفتم: که ای و از کجایی و اینجا به چه کاری؟ گفت: ای میر! چون از دور نگریستم پنداشتم دیوانه ای، چون نزدیک آمدم پنداشتم عالمی و چون نزدیکتر آمدم پنداشتم عارفی. و اکنون می نگرم که هیچ کدامی. گفت: چگونه؟ گفت: اگر دیوانه بودی راهت را می گرفتی و می رفتی، اگر عالمی بودی به من نامحرم ننگرستی و اگر عارف بودی، به چشمت نمی آمدم. این کلام چون بگفت غایب همی شده برفت و سه سال در شهر می گردیدم و خانه به خانه و کوی به کوی او را می جستم تا یافتم و او را به زنی گرفتم و این از اعاظم کرامات ما بود.
نقل است که چون فتنه واقع گردید، رعیت باقرآباد با عساگر شیخ الرئیس علی مجادله نموده تلاقی عساگر رخ نمود. شیخ الرئیس علی صد لشگر بسیج بکرد و شیخ حسین و شیخ مهدی از یاران و زهرا خاتون عیال شیخ حسین که از الوار رشیده بود بگرفتند و با غل و زنجیر در سرای خویش محبوس داشتندی و نگذاشتند از حصر بیرون شود به چندین سال. و شیخ الرئیس علی را مالیخولیایی صعب عارض شده بود و هر که از یاران را دشمن پنداشتی و هر سایه بر دیوار بدیدی دیو و غول و جن و هیولا انگاشتی. و چندان گشت که شیخ علی اکبر ولایتی از حکیمان و طبیبان که جزو مریدان شیخ الرئیس بود، گوید « شیخ الرئیس دایم ترسیدی که فرنگان بر او دخول نمایند. از سرای خویش بیرون نگشت و چون خواستند او را مداوا کنند ایچ دارو نخورد که این مسموم است.» و از فرط سکون و یک جا نشستن موجب گردید که غده مالیخولیا از مافوق مغز وی نزول نموده به ماتحت پروستات برسد و همین نزدیک بود که به موتش دچار کند که حکیمان مداوا نمودند و از موت رهایی یافت، اما در وی مالیخولیا بماند. و شاعر در این امر گوید:
بیت
چون که شد بیمار مالیخولیا دیگران را دید وی عضو سیا
پس طبیبان جملگی کردی مدد تا پروستات آمد آن مسکین غدد
گویند چون میرحسین و جمعی شیخان بر سلطانعلی خروج کردند، جمع شیخان درگاه سلطانعلی جمع آمدند و نعلین برگرفتند و بردست تا میرحسین و خوارج او را به دواخل مبدل نمایند. شیخ جنتی گفت: «ترجمه: کروبی و موسوی اعدام باید گرند.» شیخ نقدی گفت: « حصرشان نماییم که اعدام نشوند.» شیخ بادامچیان گفت: « حصرشان باید، چون خود مفتون اند و فتان اصلی شیخ اکبر و آمریکایند.» شیخ احمد خاتمی گفت: « آنان را به زندان افکنیم تا با دیگر خوارج سخن نگویند و فتنه مزید نگردد.» شیخ اژیه گفت: « تا توبه ننمایند، در حبس بپایند» و شیخ محمود نورالدین گفت: « حبس شان لازم است، چون خوارج را به آنان میلی است.» و شیخ علم الهدا دایم می خندید و می گفت: « دانم که حبس نیستند و به ییلاق رفته خوش می گذرانند.» و شیوخ از این ترهات بسیار گفتند.
شیخ الرئیس علی گوید: «اول که او را دیدم، مرا گفت یا خراسانی! آدمی را چهار چیز است؛ چشم و دل و زبان و دست. به چشم در جایی منگر که عیب دیگران بینی و به زبان چیزی مگو تا دیگران بیازاری و در دل بد دیگران مخواه و با دست خویش مردمان را آزرده مکن. اگر این چهار کنی بایدت از تخت افتادن و امارت به کنار نهادن. و ما را زهره آن نبود که چنین کنیم. پس شیخ را محبوس نمودیم و خود را محفوظ.» و این بود تا شیخ از عظمت عالی به مصیبت اسفل دچار آمد و همان آمد که آمد.
از میرحسین جملات عالی نقل است. گفت: «الناس تثنین: الاول یذهب و لایوصل الهیچ و الدوم یوصل الکلهم ولکن لایذهب» ( ترجمه: مردم ایران دو دسته اند، یا می دوند و نمی رسند، یا می رسند و نمی دوند.) و گفت: « یا ایهالکذاب! شات آپ پیلیز»( ترجمه: دروغگو! دروغگو! شصت و سه درصدت کو؟) و گفت: « شما پرونده خانم من رو درآوردی جلوی من هی بگم بگم می کنی؟ تو آدمی؟»
نقل است که چون مردمان وی را به امارت برگزیدند، شیخ الرئیس علی را کین او به دل افتاد، پس بگفت: «میرحسین با ما دعوا کرد، ولی از اجانب نبود.» چون سه ماه گذشت، گفت: «هر کس بگوید میرحسین عامل اجنبی است، خودش عامل اجنبی است.» و به شش ماه گذشته بود که گفت: « میرحسین بیخود کرد با ما دعوا کرد، ولی عامل اجنبی نیست.» و چون شش ماه گذشت، گفت: « این خودش از عوامل استکبار جهانی است.» و چون سالی گذشت، گفت: « اصلا استکبار جهانی رو بی خیال، اینو بچسب» و به دو سال رفته بود که گفت: « ستکبار جهانی هم عامل میرحسین بود.» و تا شیخ الرئیس بود، کین او رها نکردی و هر شب او را به خواب دید و این بود تا سی سال.
نقل است چون ملک الموت بر بالین وی بیامد، بدو گفت: برخیز تا برویم. گفت: خواهی مرا کجا بردن؟ گفت: جایی برم که هیچ نخواهی، و هیچ نستانی و هیچ نبینی و هیچ نگویی، گفت: اینجا هم که بودیم همین بود. چون این بگفت ملک الموت لختی در او نگریست و لختی نامه اعمال او را بدید. پس خجل شده و بی جان ستاندن رفت و شیخنا بود تا بود. رضی الله عنه.