ذکر احوال مولانا حسین شریعتمداری (نوشته ابراهیم نبوی)
نوشته ابراهیم نبوی
آن شریعت را مدار، آن حقیقت را انکار، آن شیخ کبیر، آن میخ بدگیر، آن بازگوی نیمه پنهان، آن بازجوی اسرار نهان، آن آخذ الاعتراف، آن مآخذ الکاف والگاف، آن کاشف پیچ توبه، آن مبتلای تب نوبه، آن معاند هرچه نامی، آن یار غار سعید امامی، آن میوه دل اولیای امت، آن گوشه جگر روسای دولت، آن مخالف هر توافق، آن موافق عبا و چارق، آن حامی دولت احمدی، آن نامی به انواع بدی، آن معاند هرچه موجود، آن مبدل جریده به کود، آن مجذوب هر عزا و ماتمی، آن مغضوب عارف و خاتمی، آن راننده بی فرمان، آن سردبیر و صاحب کیهان، آن کاشف الجواسیس، آن حافظ النوامیس، آن سوخته ذغال ولایت، آن دوخته منقل هدایت، آن دشمن کامنت و لایک، آن افشاگر آدیداس و نایک، آن آکل ماست و خیار، آن چپ نمای راست کردار، آن خواهان اعدام چپ و راست، آن کشنده مو از ماست، آن دائما در حال سواری، آن تشخیص دهنده بنز از گاری، شیخنا و استادنا و وتدنا حسین شریعتمداری صاحب کرامات خاص بود، و در سرازیری دنده اش خلاص بود و کثیرالحمام و دائم الوسواس بود و همه چی واس ماس بود.
نقل است چون زاده شد هیچ نگریست و جیغ نزد، تا ناف وی ببریدند و وی را قنداق همی کردند. و بدین نمط می بود تا سه روز. ناگاه صوتی از وی صادر شد و بگفت: ” ناناش ناش” و این معنا را هیچ کس ندانست از آن غایت اعجاب که با وی می بود و گفته اند مدام با کسان گفتی: «ناناش ناش». اولیای او در پی چاره ای بگشتند، و نقل است که مر او را از همان طفولیت «ولی» بودی، اعلی الله مقامه. تا «شیخ قطب الدین اوینی »از علمای حروفیه را یافتند که راز گوید. پس طفل را بیاوردند و طفل چون شیخ بدید بگفت ” ناناش ناش” و شیخ قطب الدین از هیبت آن کلام به دست و پای بمرد و وحشت بر وی مستولی شد و بگفت: ” نامم قطب الدین و نام خانوادگی ام اوینی و شغلم درویشی بود والله توبه، استغفرالله ربی و اتوب الیه.” و همین بگفت و از در برفت و به یک ماه از نظر نهان بود و آواره بیابان بود تا خویشان شیخ حسین وی را یافته سر آن کلام پرسیدند که طفل چه گفت. قطب الدین گفت ” ناناش ناش” از اسرار حروفیه بود و آن باشد که “نا” یعنی نامت چیست؟ و ” نا” ی دویم یعنی نام خانوادگی ات چیست؟ و ” ش” یعنی شغلت چه باشد؟ و این طفل چون به بزرگی رسد بازجوی شود و احوال مردمان پرسد و اسرار آنان بداند. و شیخ قطب الدین اوینی چون این بگفت سر به بیابان گذاشته و توبه همی کرد تا بمرد، رضی الله عنه.
وآورده اند که شیخنا حسین از اهل توبه بود، اول توبه وی آن بود که در ایام صباوت در سلک جمعی منافق به درآمده، بی آنکه بانگ زند چندین بانک همی زده و انفجار همی کرد، تا داروغگان وی را گرفتند و بزندان درافتادی و همانجا بودی به چندین سال و این سبب توبه وی بود، رضی الله عنه.
گویند اسرار توحید همی دانست، گفتند: توحید چه بود؟ گفت توحید همانا زندانی بود که در آن کسان افکنیم، گفتند: نبوت چه بود؟ گفت: میدانی بود که دشمنان را در آن دستگیری بایست، گفتند: عدالت چه بود؟ گفت: آنکه همه متهمان را به یک اندازه بازجویی نماییم، گفتند: معاد چه باشد؟ گفت: معاد آن روزی بود که محبوسان را آن زمان آزاد بایستی کرد و پیش از آن نبایست، گفتند: امامت چه باشد؟ گفت: امامت همان میدان وثوق سابق بود که وثوق الدوله از خائنان بودی و ای کاش او را به ما می دادند تا از او توابی تمام بسازیم و حیف که به عهد ما نبود.
گویند چون شیخ حسن صاحب مفتاح به حکومت نشست، خواست با فرنگان از در آشتی درآید، پس شیخ جواد را با ده تن از اکابر و صاحبان رای به ولایت فرنگ گسیل همی داشتند تا با آنان صلح نماید. چون این خبر به شیخ شریعتمدار رسید، آتشی عظیم در جانش افتاد. آنچنان که به شش ماه از غصه لاغر همی شد چون هلال ماه و غذا نمی خورد از غیرتی که در مجادله داشت و برسروروی می زد که ایکاش مقاتله واقع گردد و جای نان سنگ می خورد از این ننگ و جنگی می خواست با اهل فرنگ، و دایم گریه می کرد و صیحه می زد که ایکاش مردی بودی و نبردی کردی و روی زرد گشت از آن درد. و گویند تا به چندین سنه چون نام ژنو و وین بر او می گفتند، چندان لرزه برجانش می افتاد که خواستی بمیرد و این از غیرت او بود.
چون به ده سال رسید، گفت: « آمریکا در حال مرگ است.» و چون به بیست رسید، گفت: « آمریکا تا سالی دیگر ویران گردد.» و چون به سی رسید، گفت: « آمریکا تا سه روز دیگر به هلاکت افتد» و چون چهل ساله گشت، بگفتی: « تا آفتاب طلوع کند، بخت آمریکائیان غروب نماید» و چون پنجاه ساله گشت، گفت: « اکنون بدانستید که آنچه گفتمی حق بود و آمریکا تا ماهی دیگر محو گردد» و چون شصت ساله گشت، گفتی: « تا خزان رسد، آمریکایی در کار نباشد» و تا عمر داشت همین می گفت و هیچ رجل در جهان داخل نشد که چون شیخ حسین چنین دانا و بینا بود. و از همین رو وی را « نوستراداموس ثانی» نامیدند.
نقل است که شیخ حسن شایانفر به ده سال نزد شیخ حسین شریعتمدار تلمذ همی کرد تا به درجات خاص رسید و ارادت شیخ یافت. شیخ سعید حجاریان از دراویش نازی آباد در شرح احوال آن دو شیخ بگفت: « هر چه شیخ حسن نویسد، شیخ حسین داند و هر چه شیخ حسین قصد کند شیخ حسن تواند. هرچه شیخ حسین اشتهای آن بدارد، شیخ حسن خورد و هر چه شیخ حسن بدان تشنه بود شیخ حسن نوشد. هر لباس که شیخ حسین در آینه بیند شیخ حسن پوشد و با هر کس با شیخ حسن رفیق بود با شیخ حسین جوشد” و شیخ حسن گفت: ” شیخ حسین با ما ندار بود و یار غار بود، به سی سال نیمه پنهان مردمان از حفظ همی نبشتیم.» و شاعر از بابت این دو گفت: « حسن و حسین برادرند، هر دو عزیز مادرند.»
از شیخ حسین جملات عالی نقل است. گفت: « کلوا و اشربوا حتی زرتم المقابر»( ترجمه: رانت خواری برای هر کسی جز دوستان ما حرام است تا بمیرند.) و گفت: « الحمار الجنوا، الحبل المقطوع»( ترجمه: در ژنو اسب زین داده دادیم و افسار پاره گرفتیم.) و گفت: « الکورش ماالکورش، و ماادریک ما الکورش بالقریه»( ترجمه: با منشور کورش حتی یک روستا را هم نمی توان اداره کرد.) و گفت: « الامریکی الخان، فی جنوا و اللوزان»( تنها دستآورد مذاکرات غیرقابل اعتماد بودن آمریکاست.) و گفت: « یتوقف المذاکره والسد المضیق الهرمز»( مذاکره را متوقف کنید و تنگه هرمز را ببندید.» و گفت: « الآذربایجان واس ماس»( ترجمه: جمهوری آذربایجان باید به ایران ملحق شود.) و گفت: « البحرین واس واس ایضا»( ترجمه: مردم بحرین خواستار الحاق به ایرانند.)
شیخ شریعتمدار را با روسای قبایل فرنگ عداوتی تمام بود. گفت: « دانیم که با آنان توافق نخواهند نمود، تا جهان باقی است.» و به ده ماه بعد همی گفت: « تا سلطانعلی بر مسند است، هیچ توافقی مستند نگردد و ما نیک دانیم.» و چون شیخ جواد قصد امضای توافق نمود، گفت: « این وجیزه ممضی نگردد تا ما به جهان باشیم.» و چون سلطانعلی خراسانی را رعبی به دل افتاده با فرنگان قصد آشتی نمود، شیخ شریعتمدار پرچم خوارج راست کرده گفت: « این توافق هرگز نشود و اگر شود ما نباشیم.» تا به سنه ۱۳۹۴ رسیده و جمع سفیران فرنگان و روس و پروس و ینگه دنیا و افرنسیه و جرمان و چین عهد بنوشتند و محاربه تمام شد. به شیخ شریعتمدار فرمودند، چه شد که این عهد ببستند و قلم تو را بشکستند، پس برخیز و جامی زهر در پیش نه، گفت: « ما به امر واجبی مشغول شویم، چنانکه شیخ سعید کرد.» و دیگر حتی یک کلمه هم نگفت.
شیخ سعید قاضی گفت: « سی تن از اصحاب جراید و قاضیان و امیران و وکیلان از شیخ حسین شکایت نمودند که ما را اتهام زده و دشنام گفت. او را به محضر قاضی بردند. آن سی تن یک به یک از شیخنا شکایت نموده و دلیل آوردند، پس قاضی آن سی تن به محبس افکند و شیخ را خلاص کرد. و این از معجزات شیخ حسین بود.»
شیخ دون کیشوت آندلسی را گفتند: « به عمری با آسیای بادی محاربه کردی، از تو بدگمان تر چه کس بود؟» گفت: دو کس بودند، اول مش قاسم رحمه الله بود که کسان را انگریزی بدیده و گمان بد در آنان نمود، اما شیخ حسین از او بتر بود.» و از این بابت اقول مختلف از شریعتمدار نقل است، فرمود: « شاملو جاسوس نازی ها بود.» و فرمود: « از دوازده سال قبل می دانستیم موسوی به خارج وصل است.» و فرمود: « مشائی عامل غرب است.» و فرمود: « عسگراولادی عامل فتنه گران شد.» و فرمود: « سران فتنه پدرجد جاسوسان بودند.» و فرمود: « میرحسین طراح قتل خواهرزاده اش است.» و فرمود: « موسسه تنظیم و نشر امام خودش از فتنه گران است.» از او پرسیدند: به چه کس شک نداری؟ گفت: ما به خود نیز شک داریم، شاید جاسوس باشیم و ندانیم. و تا بود به خود نیز مشکوک بود.
چون شیخ حسین به هفتاد رسید، آلزایمری عظیم در وی داخل گشته به نسیان دچار شد، هر روز می گریست که ایکاش مجنون گشتمی و به نسیان دچار نه، و دایم خود را طپانچه می زد که ایکاش پایم قطع می گشت و نسیان برمن عارض نمی گشت، و هر روز گرسنه می بود که کاش بمیرم و چنین نبینم، از او پرسیدند، از چه رو این چنین از نسیان به عذابی؟ گفت: از آن سبب که هفتاد سال سوابق دیگران می گفتم و از فاش کردن سرمردمان مرا حلاوتی عظیم بود و حالا هرچه از اسرار دیگران می دانستم فراموش نمودم. و هیچ زجری از این بیش نبود.
از شیخ حسین شریعتمدار کرامات فراوان نقل است. شیخ اکبر گنجی در نعت وی گوید: « از بزرگترین کرامات شیخ آن بود که هر عیب که خدای پنهان کرد، وی فاش همی کرده در روزنامه نبشت تا خدای نتواند گناهکاران را ببخشاید و این از فرط غیرت او بود.» و شیخ عماد الدین اعظم در کرامات شیخ حسین گفت: « شیخنا را غیرت و سوزش چنان بود که سی سال در زندان اتراق همی کرد و از هر کتاب ادعیه که در زندان بود صفحه دعای خلاصی از زندان همی کند تا محبوس نتواند دعا بخواند و خدای دعای او نشنود و محبوس آزاد نشود و این از محبت شیخ به خدای بود.» و شیخ شمس الواعظین از کرامات شیخ حسین گوید: « شیخنا بیست سال به بم بود و هیچ خرما نخورد، تا از آنجا برفت، پس پرسیدند چرا هیچ خرما در بم نخوردی؟ شیخنا گفت: مگر در بم هم خرما بود؟ و این از تقوای او بود که هر عیب را از هزار فرسخ در مردمان می دید و خرما را در چند وجبی نمی دید.» شیخ محمد ایمانی از پیروان طریقت اوینیه در وصف کرامات شیخ حسین بگفت: « شیخنا حسین روزی از فرط فقر به بیابان رفته اتراق همی کرده روزه گرفت و از خدای خواست تا به او چیزی دهد، و سی شبانروز این واقعه مکرر شد. به روز سی ام در بیابان شمشی طلا بیافت دست بدان زد و از فرط معجزتی که در وی بود، آن طلا به سنگی بدل شد و این از مرتبه ارادت به خدای و فقر او بود.» و عالی ترین کرامات شیخ شریعتمدار آن بود که به سی سال هر یوم جریده ای طبع نمودی که هزار تومان مخارج داشت و آن را با پانصد تومان فروخت و دایم گفتی ایکاش قدر من دانستند.
گفتند: « کدام کار نکردی که پشیمانی؟» گفت: « در جوانی از کوی اوین گذر می کردم، سه تن را دیدم که به محبس بودند، چون عجله داشتم از محبس خارج گشتم و تا سه شبانروز گرفتار بودم، چون مراجعت کردم دیدم آن سه تن بازجویی کرده و اعتراف گرفته اند. و تا عمر بود نادم بودم که چرا آن سه تن را من بازجویی نکردم و این مصیبتی کلان بود.»
شیخ عظیم عطاء الله از اعاظم کبار بود. گفت: « از کرامات شیخ حسین یکی آن بود که وقتی به کیهان همی شد، تیراژ آن سیصد هزار بود، اما به ده سال چنان محبت او در دل مردمان اوفتاد که تیراژ روزنامه به ده هزار رسید.» و این کرامت از هیچ درویش دیگر دیده نشد.
نقل است که عزرائیل با قلمی در دست بر وی نازل شده خواست جانش بستاند، اما شیخنا فی الفور نیمه پنهان وی نبشته نزد خدای عزوجل فرستاده با بارگاه الهی لابی همی کرد تا عزرائیل توبه کرده و از کار برکنار همی شد و این از کرامات شیخ حسین بود.