ذکر احوال شیخ جواد ظریف؛ وزیر امور خارجه (ابراهیم نبوی)
نوشته ابراهیم نبوی- آن ظریف الوزرا، آن حریف السفرا، آن مسافردائم وین به طرابوزان، آن از ژنو رفته به لوزان، آن رسایی را کرده عاصی، آن اهل مذاکره و دیپلماسی، آن تالی تلو دالبوکرک، آن ساکن سابق نیویورک، آن صاحب اکانت توییتری، آن همنشین اشتون و کری، آن شیخ اهل سیروسلوک، آن استتوس گذار فیسبوک، آن گشاینده راه بندان، آن عکاسان را همواره خندان، آن نوشنده گلاب و کولا، آن پوشنده پایپون و قبا، آن کشنده مو از ماست، آن محبوب چپ و راست، آن رجل ربیع و خریف، شیخنا و مولانا محمد جواد ظریف، دائم مشغول مذاکره بود و عامل گشایش گره بود و خبرش دائم به مخابره بود، رضی الله عنه.
نقل است چون به دنیا آمد، خندان و شادان بود، و تا یک سال هیچ نگریست و هر دوربین که مقابلش فلاش زدی خنده همی کرد. تا به شش ماه رسیدی و هر روز لاغر و زار و نزار بود و همچنان بخندید. گویند چنان از دست بشد که چون هلال ماه باریک و نازک بود و والدین بر حال او گریستندی و طفل هیچ نمی گفته هر روز لاغرتر شده، بیم آن رفت تا به هلاکت افتد. تا ده حکیم خبر دادند و آنان طفل را نگریستند و طفل هیچ نگفته و هر حکیمی را دید خنده همی کرد.
حکیم اول گفت « این طفل شقاقلوس دارد که مرضی است از هندوان و هر طفلی به آن دچار شود لاغر شود و گریان و مضطر باشد.» تا این بگفتند طفل بخندید و گریان نبود. حکیم دویم گفت: « این طفل به تب نوبه دچار گشته و تب نوبه آن باشد که اطفال لاغر شوند تا بمیرند و دایم گریان باشند.» تا این بگفت طفل بخندید و حکیم دویم برفت. حکیم سیم گفت: « این طفل به ذیابطیس دچار گشته قند بر وی مستولی گشته و چون بر طفلی ذیابطیس مستولی گردد، گریان گردد و طفل میل به ماست داشته باشد.» پس قدحی ماست در مقابل طفل بنهادند و طفل از آن روی بگردانده و همی خندید. حکیم چهارم گفت: « بر این طفل حرارت مستولی گشته و نشانه آن همین که طفل از شیرینی اجتناب نماید.» پس ظرفی شیرینی مقابل طفل نهادند و شیخ جواد از آن شیرینی مشت مشت می خورده همی خندید و همچنان لاغر بود.
تا حکیمان دیگر امر کردند طفل را برهنه و عریان نمایند و چون این بکردند، دیدند در پای وی زخمی عظیم است که هر پهلوانی را به لمحه ای هلاک نماید و آن طفل هیچ از آن زخم گریه نکرد، از فرط همیت و غیرت که در او بود. پس حکیم اعظم ولایتی در آینه نگریسته و گفت: « این طفل به چندین یوم است زخم دارد، ولی چون غیرت و تعصب در او فراوان است، هیچ نمی گرید و بینم که تا عمر داشته باشد، هرگز گریه نکند و هیچ درد خویش بر دشمنان فاش نکند و همواره خندان باشد.» و همین بود تا چون پنجاه سال گشت، شیخ جواد بیست روز در لوزان هر چه بر او رفت گریان و نالان نبود و گویند که اعظم کرامات او همین بود که هرگز نگریست و دایم خندان بود و این بود تا پیری بگشت.
شیخ جواد لاریجانی در نعت او گوید: « ما با شیطان نیز در جهنم مذاکره خواستیم کنیم، و تا این کردیم هیچ کس در مذاکره و مجالست از ما عظیم تر نبود، تا شیخ جواد ظریف آمده اعظم المذاکرین والمجالسین شد و ما بهرش لنگ در افکندیم که او آن کند که ما در گمان داریم و او آن گوید که ما در خیال نماییم.» و او از هر دیپلمات که گویند عظیم المذاکره و حجیم المجالسه بود.
شیختنا کاترین از نسوان فرقه اشتونیه را عشقی سخت به شیخ سعید جلیلی از روسای اقطاب اکبیریه داخل گردیده، و چون جمال شیخ سعید دید، قلبش بلرزید و حیله در کارش کرد و خواست تا مواصلتی کند و شیخ سعید را میل به مجالست او نبود، یک کرت با موی افشان و دامن در راهش نشست و شیخ سعید با وی سخن نگفت، باری دیگر لباسی از حریر پوشیده و روی و موی بیاراست، و شیخ سعید در وی ننگریست، دریافت که شیخ سعید را غیرتی فراوان است، پس موی و روی بپوشانده در مقابلش نشست و شیخ سعید در وی نگریسته ماغ برکشیده برفت. از این اجتناب کاترین را دردی به دل افتاده در خانه نشسته زاری همی کرد و در بسته و شادروان کشیده و گریان و سوزان بود. تا به یومی دید که کسی بر حلقه در همی زند. از آن صدا قلبش بلرزیده گفت:
بیت:
این کیه، این کیه، که با من همنفسه. واسه من مقدسه
گاهی بغض غربت و بیکسیه، پاری وقتها مثل دلواپسیه
این کیه این کیه…..( ادامه ترانه در پشت صفحه)
چون در بگشود، شیخ جواد را دید که در دستانش بسته ای پیشنهادی نهاده و به چشمان کاترین می نگرد. پس با وی همراه بگشت و همین بود تا توافق همی کردند و کار چنان گشت که گشت.
شیخ حسن رسایی در وصف او گفت: «صد عیب داشت که دانستیم و به هیچ کلام نتوانستیم گفت.» و شیخ علم الهدا در احوال او بگفت: «عظیم دشمنی بود که بر ما وارد شد و ندانستیم چگونه در ما شدن.» و شیخ الرئیس علی در نعت او گفت: «هر چه گفتیم کرد و چون کرد همان شد که نخواستیم.» و شیخ صادق خرازی در صفت او گفت: « آنچه او کرد ما کردیم و گریان گشتند و آنچه ما کردیم او کرد و خندان شدند و ندانستیم چه شد.» شیخ علی اکبر ولایتی در حسن او گفت: «آنچه به شانزده سال بدادیم به شانزده ماه گرفت.» و شیخ غلامحسین قاضی اژیه گفت: «کس سخن نگفت که ما عیبش نیابیم جز جواد که دانستیم عیب دارد و نتوانستیم گفتن.» و شیخ هنری کیسینجر از علمای نصارا گفت: «دشمنی خندان بود.»
نقل است که چون به بلوغ برسید خواستی تا مزاوجت نماید. تا شبی شیخی خندان به خواب دید. گفت که ای؟ گفت، انا شیخ اسدالله میرزا. گفت، با ما به چه کاری؟ گفت، اگر خواهی به وصال برسی باید به سانفرانسیسکو شوی که حکمتی عظیم در آن بود. و این بگفت و غیب گشت. شیخ جواد فی الفور از خواب برخاسته و دائم نام سانفرانسیسکو زیر لب همی گفتن و به آن مقصد خواستی شدن. پس از چندین کس بپرسید خواهم سانفرانسیسکو شوم. و هر کس این بشنید بر او خندیده و با وی از بازی و شوخی درآمد و شیخ جواد ندانست چه کند. تا ضعیفه ای دیده گفت خواهم به سانفرانسیسکو شوم، آن ضعیفه عشوه ای کرده و گفت « انت جیگرنی»( وای جیگر! راست می گی؟) و شیخ جواد از آن جمله چنان خجل شد که فی الفور غایب گشت و با هیچ کس از خواتین و نسوان دیگر باب سخن نگشودی. پس امساک کرده از خدای همی خواست تا وی را به سانفرانسیسکو هدایت نماید. پس بر طیاره سوار گشته به سانفرانسیسکو رفته و زبان افرنگیان آموخته در آن بلاد سی شبانروز می گشت و نمی دانست چه کند. تا در سانفرانسیکو به عمارتی رسیده که در آن نسوان و رجال کتاب در دست به تلمیذ و تحصیل مشغول بودند. پس در همان دیار زانو زده و به شش سال تحصیل بکرده و هر چه از پلتیک و علم السیاست و مذاکره و مجالست و السنه فرنگی بود آموخته و در هیبت روسای و فضلای آن دیار درآمد. و گویند که هیچ شخصی از علمای شیوخ سانفرانسیسکو به قدر او از علم پلتیک نیاموخت و نیاموزد.
شیخ وارن هوگ گوید: شیخ جواد سی سال در اطازونی از بلاد سانفرانسیسکو اقامت نموده و دایم در هر مدرسه و مجلس و خانقاه آن دیار رفتی و هیچ مجمع در آن بلاد تشکیل نگشت که شیخ جواد از آن بی خبر بماند. لیزا خاتون اندرصون از علمای کولژ کلمبیا به یک سال هر روز شیخ جواد را در هر مجلس بدیده و از شیخ پرسید: «چنان که تو را هر روز در ادارات و محافل بینم، شیخ بوش و شیخ کلینتون را نبینم، خواهی که صدراعظم اطازونی گردی؟» شیخ جواد بخندیده و گفت: راست گفتی.
شیخ صادق خرازی از فرقه نیویورکیه گوید: «شیخنا تا یومنا هذا چندان محاربه نکرد که شیخ ظریف با شیخ مهدی صغیر از وکلای مجلس ماجرا بکردند.» گویند مجلسیان که پیروان ساطانعلی بودند، شیخنا را که سفیر سلطانعلی بود، در مجلس همی خواستند و چون داخل گشت، شیخ مهدی صغیرالوکلا گفت: « ای خائن! با ما وحدت نمای.» گفت: « با شیخی که خائن خوانی، وحدت نشاید.» شیخ مهدی گفت: « ما خائنت نخواندیم و سلطانعلی چنین گفت.» شیخ جواد در شگفت گشته، گفت: « ما از پیش سلطانعلی آمدیم و ما را خائن ندانست، این یاوه از چه گوئی؟» شیخ مهدی گفت: « ما دانیم سلطان چه گوید و از زبان او گویم خائنی.» شیخ جواد را عنان از دست بشد و فریاد برکشید: « تو بیجا کنی که از زبان سلطان سخن گویی که او را زبانی است طویل و اگر خواهد گوید.» و چون ماجرا بالا گرفت، شیخان مجلس خواستند سنگ بر شیخنا بیاندازند و او می رفت و گریان و نالان بود. و شیخ صادق خرازی گوید: « در این هفتاد سال که عمر بکرد، در خشم نگشت که در آن یوم.» و نقل است که چون حکایت این مشاجره با سلطانعلی بگفتند، می خندید که ماییم که دیگران به دعوی ما مجادله نمایند. و یک چندی خوش بود.
از شیخ جواد ظریف جملات عالی نقل است. گفت: «قال الجری سیک: ایها السفیر! انا قلت جواد جواد»( ترجمه: گری سیک به من گفت آقای سفیر، گفتم می تونی بهم بگی جواد. بگو جواد!) و گفت: «الله الله! الاف عدم ثقه الامیریکی و ایرانی» ( ترجمه: بی اعتمادی بین ایران و آمریکا فاجعه است، می فهمی؟ می فهمی؟) و گفت: « الغنا الاورانیوم واس ماس»( ترجمه: غنی سازی را نمه نمه ادامه می دهیم) و گفت: «الرجل ایز گان»( ترجمه: آن مرد رفته است.) و گفت: « الفکت الشیت، والفکت الشیت، و ما ادریک الفکت الشیت»( ترجمه: بابا بی خیال فکت شیفت شین) و گفت: «قال لی الزعیم، لا یسمعنی فی الرایی، سن لاو سن»( ترجمه: رهبری به من گفت: زمان مذاکره منو بی خیال، خودتو عشق است.) و گفت: « مقاومت حتی قطره الآخر الدم»( ترجمه: حاضریم موقتا محدودیت هایی را بپذیریم.) و گفت: «المشی انا والجان کری فی جنوا تتلق تتلق.» ( ترجمه: با جان کری در ژنو قدم زدیم، بی ناموسی که نکردیم، اینقدر غرغر می کنید.) و گفت: «التحریم، فهو الدنجراس والخطر.»( ترجمه: تحریم هیچ تاثیری در اراده ملت ندارد.) و گفت: «لایدخلون السجن الاوین کلا»( ترجمه: زندانی عقیدتی؟ کو؟ کجا؟ من اصلا اهل این محل نیستم.) و گفت: «القبعه الحمرا، یاه یاه یاه»( ترجمه: با دیدن کلاه قرمزی از ته دل خندیدم.» و گفت: « الحقوق البشر؟ شیب؟ بام؟»( ترجمه: به دنبال مذاکره درباره حقوق بشر هستیم.)
شیخ جواد را پرسیدند: «این زندانیان را که عقیدتی دیگر بود، از چه رو به زندان افکندید؟» گفت: « نیافکندیم»، گفتند: « کاتبان و درویشان و جریده نویسان را چه گوئی که به زندان اندرند؟» گفت: «مگر به زندان اندرند؟» گفتند: «این و این و این» گفت: «ما سالهاست به ایران نرفتیم و خبر هیچ نداریم.» گفتند: «دانی اوین به کدام محلت باشد؟» گفت: «اوین ندانیم چیست و می نشناسم، اما هر چه خواهید از وین گویم که بلادی سخت مشجر است.» و شیخ عیسی سحرخیز گفت: تا شیخ جواد بود، فرق وین با اوین ندانست و دایم از این امر خجل بود.»
نقل است چون شیخ حسن مفتاح الابواب به ریاست و سیاست برسید، شیخ جواد را وزیر بکرده و وی به عمارت و امارت داخل گشت. به ده یوم نرسیده که اسباب سفر مهیا نموده و خواست عازم گردد. شیخ صادق خرازی از علمای فرقه نیویورکیه وی را پرسید: «به کجا خواستی شدن؟» شیخ جواد فرمود: «خواهم به ژنو شوم که در آن به مباحثت پردازم و چون این شود دو ماه به بروکصل روم تا کاترین خاتون را ملاقات نمایم و از آن جا یکسال به هندوستان بروم که گاز ایران را در هند قیمتی عظیم است، پس از آن به روسیه روم تا پوتین را سخنی گویم و چون این کنم به عمان شوم و قابوس را مهمان گردم و پیغام قابوس به نیویورک برم تا در آن دیار با جان کری از روسای بلاد کفر سخن گویم و چون با او دیدار کنم به بغداد بروم و از آن به لوزان روم و چون از لوزان آیم به یمن شوم و نائره جدال آن دیار خاموش نمایم و از آنجا سفری دیگرم در پیش است که به نیجریه و چین و ماچین و افرنسیه و انگریز و اینها را بروم و چون تمام شود به ولایت بازگردم.َ» گویند چون به سفر رفت پنجاه ساله بود و چون به دیار خود مراجعت نمود هر که به استقبالش آمدند نشناختی که پیر بودندی و گفتند کیستی و به چه کاری؟ و هر چه گفت همان جوادم که به سفر برفتم، هیچش نشناختند و او را زیاد المسافرین لقب کردند و معروف است.
نقل است چون خواست وفات کند، ملک الموت بر وی ظاهر شده و گفت: سفری در پیش است. شیخ جواد چون این بشنید سیصد پروتکل و دویست عهدنامه و صد توافق و چهل پلونوم و ده فکت شیت بدو عرضه کرده گفت تا توافق ننمایی به هیچ جای نشویم. ملک الموت آن اوراق همی دید و از صعوبت آن معاملت در عجب شد. پس نزد خدای برفت و گفت جان شیخ جنتی ستاندن از جواب به این اوراق دادن سهل تر بود. خود دانی و این. و شیخ جواد از این سبب بود تا بود.