هفت روز هفت یادداشت: وزیر ارشاد، خودمختاری مشهد و بحرانی به نام تکثیر علمالهدی(ابراهیم نبوی)
طنز اجتماعی- ابراهیم نبوی
واقعا این صراحت وزیر ارشاد من را که قطعا کشته است و من عاشق همین صراحتش هستم. کفش و کلاه کرده و دارد نصف شب می رود بیرون، از او می پرسی کجا؟ جواب می دهد دارم می روم به امام جمعه مشهد یک چیزی بدهم و برگردم. حالا تو هی مثل حمید هامون بگو: «این زن سهم منه، عشق منه، عمر منه» ولی او تصمیمش را گرفته که با صراحت کارش را بکند. خودش هم با همان صراحت گفته: «با صراحت می گویم که امام جمعه مشهد عامل اصلی لغو کنسرتها در خراسان رضوی است.» پس یعنی همه اون عشق ها، همه اون زمزمه ها، همه اون کلید ها، همه اون مچکریم ها، دروغ بود؟
امام جمعه مشهد هم با آن چشمهای جذاب و موزیسین کش یک لنگی ایستاده که امام رضا مال خودمه، مشهد هم مال خودمه، کنسرت هم مال خودمه، نمی خوام نمی خوام نمی خوام. ولی امام جمعه های شش شهر هم اعلام استقلال از جمهوری اسلامی کردند و گفتند که استان ما هم مثل استان خراسان رضوی است و در استان ما هم نباید کنسرت موسیقی برگزار شود. سازمان اوقاف هم که مسئولیت تولید انبوه امامزاده در کشور را به عهده دارد، یحتمل به زودی قرار است تعدادی حرم امام رضای توپ با آینه کاری و سند منگوله دار در همه استانها درست کند که ایرانیان عزیز بتوانند به جای سفر به مشهد در همان شهر خودشان به زیارت مشهد امام رضا بروند و چشم شان کور و دنده شان نرم کنسرت موسیقی را کلا بی خیال شوند.
در سال ۱۳۱۴ هم رضاشاه وقتی تصمیم گرفت که در مشهد کلاه پهلوی را اجباری کند و حجاب از سر خانمها بردارد، محمد ولی اسدی که نماینده دولت در آستان قدس رضوی بود، به رضاشاه گفته بود به دلیل مذهبی بودن این شهر، برای پرهیز از مقاومت مردم و درگیری قانون کشف حجاب استثنائا در مشهد اجرا نشود. فتح الله پاکروان که با ولی اسدی مخالف بود، نه تنها با این نظر مخالفت کرد، بلکه کلاه پهلوی را به زور سر مشهدی ها گذاشت و حجاب را به زور از سر مشهدی ها برداشت. بعد هم شیخ بهلول گنابادی که احتمالا یک فامیلی دوری با علم الهدی دارد، توی حرم بست نشست و در نتیجه درگیری ایجاد شد و چند صد نفر در این درگیری کشته شدند. رضا شاه هم چنان عصبانی شده بود که دستور داد ولی اسدی را دستگیر و محاکمه و اعدام کنند. این ولی خان اسدی هم که دو تا دخترش عروس محمد علی فروغی نخست وزیر رضاشاه بودند، اعدام شد و هر چه فروغی از شاه درخواست بخشش کرد فایده ای نداشت. بعد هم آیرم که در مشهد رئیس پلیس بود، تلگراف فروغی را برای اسدی پیدا کرد که در مورد رضاشاه نوشته بود که «در کف شیر نر خونخواره ای، غیرتسلیم و رضا کو چاره ای» نتیجه هم همین شد که رضاشاه با دیدن این تلگراف چنان عصبانی شد که فروغی را انداخت وسط زباله دانی تاریخ و تا زمانی که بعد از حمله متفقین که قرار شد خودش برود توی زباله دانی تاریخ، فروغی را دوباره گذاشت نخست وزیر و خودش رفت ژوهانسبورگ دلش با او صاف نشد.
حالا نه اینکه خدای ناکرده بگوئیم که بزنند پدر علم الهدی را مثل زمان رضاشاه دربیاورند، دوره این کارها گذشته، ولی وزیر ارشادی که نصف مملکت حرفش را دوزار نمی خرند، کلا چی کاره است؟
البته برادر جنتی همان مشکل ادبی وزرای سابق را دارد. من نمی دانم آدمهایی که وزیر می شوند چرا دستور زبان شان خراب می شود؟ علی جنتی گفته: «وظیفه اصلی وزارت ارشاد صدور مجوز برای کل اجراهای صحنهای همچون موسیقی، تئاتر و نمایش است و هیچ کس جای دیگری نمیتواند برای این مجوزها محدودیت ایجاد کند.» این وزیر گفته «کسی نمی تواند برای مجوز ما محدودیت ایجاد کند»، حالا طرف کلا محدودیت ایجاد کرده. لااقل بگو «نباید محدودیت ایجاد کند.» نه اینکه «نمی تواند.» اتفاقا هم می تواند، هم این کار را کرده است.
استفتائات صادره
یکی از خوشبختی های ما ایرانیان که حداقل یک میلیارد سال است هیچ انسانی در هیچ کره زمین و حتی کهکشانی از آن برخوردار نبوده، این است که هر مشکل و سئوالی که داشته باشیم، می توانیم از رهبر کشور بپرسم و او نه تنها پاسخ سئوال مان را می دهد، بلکه زیر جوابش را هم مهر و امضا می کند و ما خیال مان راحت می شود که واقعا خودخودخودخودش آن را امضا کرده و مثلا یکی دیگر برای مسخره بازی این کار را نکرده است.
ممکن است این سئوال مطرح شود که این کار چه فایده دارد؟ پاسخ من این است که شما یا عقل تان کم است، یا واقعا نعمت وجود چنین رهبر «پاسخگو»یی را نمی دانید. مثلا در شوروی یا در دوره هیتلر در آلمان خیلی از روس ها یا آلمانی ها آرزوی شان این بود که از استالین سئوال می کردند که «رفیق استالین! من به زنم گفته ام آیا به من یک ماچ می دهی؟ و او گفته برو همان خواهر و مادرت را ماچ کن مرتیکه الدنگ! آیا من مجاز هستم خواهر و مادر زنم را ماچ کنم؟» و بعد رفیق استالین جواب می داد: «ماچ کردن خواهر و مادر همسر جایز نیست. ی. استالین» خب! آدم حظ می کند چنین رهبری داشته باشد. چند میلیون نفر از مردم شوروی سابق یا آلمان هیتلری سر این «پاسخگو» نبودن رهبر شان دق کرده باشند، خوب است؟ یک میلیون تا؟ واقعا خیلی خیلی بیشتر بوده.
همین آیت الله خامنه ای در وب سایت خودش فتوایی منتشر کرده که یک آقایی که معلوم نیست محض خنده این کار را کرده یا یه لنگی منتظر بوده تا در یک بازی تخته نرد اینترنتی، شرط ببندد و ببرد یا ببازد، سئوال کرده که «بعضى از سایتهاى خارجى بازیهاى اینترنتى دارند که باید ابتدا مقدارى پول داد تا وارد بازى شد اگر ببریم اصل پولمان و جایزه به ما تعلق مىگیرد و اگر ببازیم پول خود را از دست مىدهیم. بازى کردن و پول دادن به این سایتها چگونه است؟» آیت الله خامنه ای هم جواب داده که «جایز نیست.» بیا! این هم از فواید رهبری، باید بروید بمیرید که چنین رهبری دارید. اصلا بعید نیست که شش ماه بعد چنین سئوال و جواب هایی را از رهبری بپرسند:
حسن از تهران: «یک خانم نامحرم در فیسبوک یک عکس از خودش را منتشر کرده که در حال گریه برای ابا عبدالله یا یکی از اقوام نزدیک سیدالشهداست، آیا لایک کردن این عکس شرعا مجاز است.» پاسخ استفتاء: « گر برای رضای خدا باشد، اشکال ندارد، ولی اگر بخاطر شهوت دیدن آن زن باشد، مجاز نیست، و اگر لایک کرد باید سه روز روزه بگیرد.»
بیا! آن وقت شما هی بگوئید خدا نیست، روح نیست، رهبر نیست، رئیس جمهور نیست و کلا همه چیز کشک است، در حالی که همه چیز کشک نیست، خیلی چیزهاست که ماست است. از ماست که برماست، آن هم ماست چکیده.
صندوق ذخیره فرهنگیان
یکی از بهترین چیزهای دنیا غیر از ذخیره آخرت، صندوق ذخیره است، هزار تا فایده دارد و یک ضرر. یکی از اولین فوایدش این است که شما وقتی که مشکلی داشتید و پولی برای حل آن مشکل نداشتید، جیک ثانیه می روید سر صندوق ذخیره و مشکل تان را حل می کنید و می شوید یک آدم بی مشکل یا بقول افغان های عزیز «پرابلمی ندارید.» درباره آن نهصد و نود و نه تا خوبی دیگرش حرفی نمی زنم، اما آن یکی بدی چیست؟ این است که مثلا شما مدیرعامل صندوق ذخیره فرهنگیان هستید. منظورم آدمهای فرهنگی مثل نویسنده و روزنامه نگار و این چیزها نیست، منظورم همان « فرهنگی» دوهزار سال قبل است، یعنی معلم آموزش و پرورش. مثلا شما یک صندوق ذخیره دارید که متعلق به ۸۰۰ هزار نفر از کارکنان آموزش و پرورش است که اتفاقا همه شان گنجشک روزی هستند و تقی به توقی بخورد، به فکر صندوق ذخیره فرهنگیان می افتند. علتش هم که اظهر من الشمس الواعظین است، این که این ملت که این همه از صبح کله سحر تا بوق هاپو به معلمین عزیز احترام می گذارند و از پانزده تا نود و پنج سالگی وقتی اسم معلم کلاس اول شان می آید، آه از دل برمی کشند و گریه می کنند از بس به او احترام می گذارند، به جای اینکه پول شان را بدهند به کسی که این همه به او احترام می گذارند، پولشان را می دهند به آدمهایی که به آنها احترام نمی گذارند، آدمهایی مثل فروشنده سیگار و حشیش و تریاک و نزولخوار و پلیس رشوه گیر و جریمه راهنمایی و رانندگی و مالیات دولت و هزار تا گیرنده دیگر پول. به همین دلیل هم معلمین عزیز( همان فرهنگیان عزیز تر) هی یاد صندوق ذخیره شان میافتند، چون بچه شان مریض شده و کلا هیچ پس اندازی ندارند.
از آن طرف یک آقای سابقا محترمی شده است مدیر عامل صندوق فرهنگیان و چون می خواسته خیلی مطمئن باشد که این صندوق بسیار مهم را به دست آدمهای مطمئن بسپارد، آن را غلفتی سپرده دست زنش و پسرش که مثل چشمش به آنها مطمئن بوده، ولی مشکل مهم همان چشم این آدم است که اصلا نمی شد به آن اطمینان کرد، چون امروز چشم راستش دنبال جیب این و آن بود و چشم چپش دنبال قسمت های غیر از جیب خواهران مختلف. بعد اینقدر کانون خانواده شان گرم بوده که باباش از مامانش می پرسید: « صندوق چطوره؟» مامانش هم جواب می داد: « سلام می رسونه، ده میلیارد توشه.» بعد صمیمیت شان بیشتر شده و فکر کردند حالا که همه مان از خودمان هستیم، پس صندوق هم مثل صندوق خانوادگی خودمان است. مملکت هم که صاحاب ندارد که مثل این کفار اجنبی قانون بگذارند که اگر کسی مدیرعامل صندوق شد نمی تواند عمه و خاله اش و زن و پسر و دخترش را بگذارد صندوقدار. در نتیجه هی برداشتند از آن جیب که مال مردم بوده، و گذاشتند توی این جیب که مال خودشان بوده. نتیجه اش هم همین شد که هفته قبل مدیرعامل صندوق ذخیره فرهنگیان همراه با زنش و پسرش که از این صندوق اختلاس کردند بازداشت شدند. اسم شان را هم من نمی نویسم، خودتان بروید در خبرها بخوانید. قصه ما در همین جا تازه شروع هم نشد، چون تنها قصه ای که نه شروع می شود و نه تمام می شود قصه دزدی و اختلاس در مملکت ما و ممالک دیگر است. ضمنا بالا رفتیم ماست بود، قصه ما هم چپ بود هم راست. الحمدالله جناحین چپ و راست در هیچ چیزی هم توافق نداشته باشند در دزدی اموال ملت توافق دارند.
جاسوسان آمریکایی
من واقعا نمی دانم تکلیفم با جاسوسان آمریکایی چیست؟ آدم هی فکر می کند این جاسوس آمده اسرار نظامی را بدزدد، یا می خواهد اطلاعات مخفی مملکت را به دست بیاورد. یعنی تقصیر ما هم نیست، در این رمان های جاسوسی چنین مزخرفاتی می نویسند و آدم هم که مثل من ساده لوح باشد، این حرف ها را قبول می کند، در حالی که واقعیت این نیست. آقای نقدی گفته: «جاسوسان بازداشت شده آمریکا اعتراف کرده اند که به دنبال سرد کردن کانون مساجد بوده اند.» یعنی آدم دلش می خواهد برود دم ساختمان سیا و محکم سرش را بکوبد به آن دیوار از دست این جاسوسان آمریکایی.
بعد از ۳۶ سال و ورزشگاه رفتن زنان
من می گویم حالا چه عجله ای داریم؟ این سی و شش سال نشد، سی و شش سال بعد. اصلا هم عجله کار شیطان است، هم زنان معاونت اجرایی شیطان هستند و هم ورزش کلا امری شیطانی است. اصلا بی خیال آن ۹ زنی که رفتند المپیک و یکی شان اولین مدال زنان ایرانی را از المپیک گرفت. ما که به او افتخار می کنیم و اصولا برای افتخار کردن به کسی اصلا چه لزومی دارد زنان بروند ورزشگاه. همان توی خانه افتخارشان را بکنند و بعدش هم شام درست کنند که وقتی آقای خانه آمد، هم غذا آماده باشد، هم افتخار کرده باشند.
خانم شهیندخت مولاوردی، معاون رئیس جمهور ایران در امور زنان و خانواده گفته: «بعد از ۳۶ سال نظام جمهوری اسلامی باید درباره موضوع حضور زنان در ورزشگاهها چارهای بیندیشد.» من با این موضوع مخالفم، اصولا به نظر من مسئولان جمهوری اسلامی اصلا لازم نیست برای مشکلات کشور چاره ای بیاندیشد، این مسئولان این همه زحمت می کشند مشکل را ایجاد می کنند، بعد خودشان هم چاره ای بیاندیشند؟ امکان ندارد. خسته می شوند. حداقل آنها مشکل را ایجاد کنند، مردم هم چاره بیاندیشند. بعد مسئولان بگویند نه، ما این همه زحمت کشیدیم مشکل ایجاد کردیم، شما هم مشکلات را تحمل کنید.
خانم مولاوردی هفته قبل در تلویزیون ایران گفت: «ما هیچ وقت نخواستهایم که بی در و پیکر، در همه ورزشگاهها به سوی زنان باز شود. بلکه معتقدیم که حضور زنان در ورزشگاهها باید با رعایت اصول مذهبی، شرعی، عرفی و قانونی در برخی رشتهها فراهم شود.» این شد یک حرفی. رعایت اصول مذهبی و شرعی و عرفی هم این است که زنان می توانند برای حفظ اسلام معتاد بشوند، خلاف بکنند، خدای ناکرده تبدیل به فاحشه و تن فروش بشوند، ولی برای حفظ اصول شرعی غلط می کنند بروند ورزشگاه و مسابقه تماشا کنند، شما هم برو آن طرف، داری زیادی حرف می زنی. شهین! با توام!
دشمن با نقشه جدید وارد میشود
این واقعا کار زشتی است که دشمن هر دفعه با یک نقشه جدید وارد بشود و هی برای انحرافات جوانان ما برنامه ریزی کند. حالا اینکه چرا نقشه جدید بد است و نباید دشمن نقشه جدید بکشد، موضوعی دیگر است، اصلا دشمن چه حقی دارد که برای انحرافات جوانان ما برنامه ریزی کند؟ وقتی حکومت، قوه قضائیه، مجلس، روحانیون، رهبر و همه مسئولان مملکت از صبح تا شب برای انجرافات جوانان ما دارند برنامه ریزی می کنند و اتفاقا تنها برنامه ریزی حکومت است که موفق شده و ۱۲۰ درصد به اهدافش رسیده. حکومت موفق شده این همه جوانان کشور را معتاد کند، همه شان را از صبح تا شب بفرستد توی سایت های پورنو و صنایع دستی کشور اینهمه رشد کرده، جوانان کشور ما با زحمات مسئولان کشور این همه در زندان ها دارند زحمت می کشند و سعی می کنند در زندان هم منحرف بمانند. آن وقت دشمن علیرغم اینکه حکومت ایران در منحرف کردن جوانان موفق شده و کاری کرده که سن ازدواج جوانان کم کم به سن پیرمردها برسد، باز هم به فکر منحرف کردن جوانان ماست.
آیت الله مکارم شیرازی که خودش نقش اصلی را در منحرف کردن جوانان دارد، بدون اینکه بداند واقعا چقدر تلاش هایش در این هدف مقدس موفق بوده، گفته است: «دشمن برای انحراف جوانان برنامهریزی کرده و با نقشه های جدید وارد شده است.»
من شدیدا با اینکه دشمن چرا این همه نقشه جدید برای انحراف جوانان می کشد ناراحتم. اصلا برای چی «جدید»؟ وقتی حکومت ایران با همان نقشه سی سال قبل موفق می شود جوانان را منحرف می کند، برای چی نقشه جدید می کشید؟ نگاه کنید ببینید همان نقشه قدیمی حکومت کاملا جواب می دهد.
شما هر جوانی را ول کنید توی فضای تهران یا هر کدام از شهرهای بزرگ کشور و از صبح تا شب بزنید توی سرش، به دانشگاه فحش بدهید، همه را روانی کنید، روزی سی و شش ساعت نفرت از تلویزیون پخش کنید، هی دخترها را از پسرها جدا کنید، به پارتی حمله کنید، به علوم انسانی و دانشگاه و ورزش و سینما و هنر و کتاب و فرهنگ حمله کنید، می شود همین که هست که قبلا وقتی می خواستی جلوی یک جوان را بگیری که زن و خواهر مردم را به زیارت امام رضا نبرد، می گفتی «فرض کن خواهر و مادر خودته» حالا الحمدالله با عنایات ولی عصر و تبلیغات اخلاقگرایانه بی نظیر، نصف فضای پورنوگرافی مورد استفاده جوانان عزیز منحرف مربوط به سکس با خواهر و مادر است. یعنی واقعا دشمن غلط می کند جوانان ما را منحرف کند، وقتی حکومت آنها را منحرف کرده و رفته پی کارش.
به هر دلیل فوت شد
یعنی این استدلال مهندس چمران که براساس یک سوء تفاهم یا شاید بقول دائی جان ناپلئون سوء هاضمه رئیس شورای شهر شد و همچنان به قوت خود باقی است، کاملا آدم را راضی می کند، چنان راضی می کند که آدم فکر می کند، خدایا من چرا این قدر خودم نمی فهمیدم؟ در هفته گذشته، خبر داده شد که یک نوجوان سیزده ساله توی آبنمای پارک « الغدیر» تهران افتاده و در آن غرق شده و فوت کرده است.
شورای شهر هم طبیعتا باید به چنین موضوعی رسیدگی کند. رسیدگی هم کرده و آقای چمران پاسخ داده که «در یک آبنمای ۳۰ سانتی، آن اتفاق برای بچه افتاده است؛ آدم روی زمین هم که راه میرود، خدای نکرده برایش اتفاق میافتد.» یعنی اگر شما توی خیابان داشتید راه می رفتید بعد یک ماشین شهرداری شما را زیر گرفت و کشت، چون حادثه اتفاق می افتد و آدم روی زمین که راه می رود، ممکن است برایش حادثه رخ بدهد، پس کلا بی خیال؟
یعنی به این فکر کنید که تحقیقا همه افرادی که تصادف می کنند، دارند روی زمین راه می روند، یا افرادی که با چاقو کشته می شوند، دارند روی زمین دعوا می کنند، یعنی واقعا قرار است روی ابر راه برویم تا کشته نشویم؟ این چه استدلالی است؟