ذکر احوال شیخ احمد خاتمی، امام جمعه تهران (ابراهیم نبوی)
نوشته ابراهیم نبوی
آن احمد بی محمود، آن مالک عیون کبود، آن عظیم با بصیرت، آن حجیم با غیرت، آن مصداق خوف خفن، آن مشتاق بزن بزن، آن شیخ دائم التکذیب، آن زننده ابواق البیب بیب، آن رجل عصب زده، آن دائما تب زده، آن به جنت کرده هدایت، آن جگرسوخته جذبه ولایت، آن جمعه ها سلطان و پادشاه، آن علما را حاجب درگاه، آن هاله هیات هیولا ، آن تالی کنت دراکولا، آن آخرالآخرین شورای نگهبان، آن اول الاولین بلاد سمنان، آن مصداق اطلبوا العلم ولو بالنمین، آن از روسای جامعه مندرسین، آن شیخ پهناور، آن از باختر تا خاور، آن فارغ از هر ناپرهیزی، آن عاشق خین و خین ریزی، آن از دو کون کرده اعراض، آن گوینده چخ ایستیرم نه آز، آن خاتمی اشتباهی، آن کشنده ملت به نگاهی، آن زننده حرف به چه محکمی، آن بی هیچ هراسی و غمی، شیخ الشیوخ احمد خاتمی، امام جمعه تهران بود، و موقع حرف زدن هراسان بود و در تکذیب اقوال خود کارش آسان بود.
شیخ جنتی- و هو لایموت، در ولادت شیخ گوید: چون از بطن والده خارج و به جهان داخل گشتی، نعره ای برکشید عظیم، پس صد مرغ از هیبت آن صوت به هلاک اندرآمدی و هزار جونده و درنده خاک بر سر شدی. دیوارها بر عمارات فرود آمده، زلزله ای در سمنان نازل شد. و این بلا بود تا به ده روز و هر گاه طفل نعره همی زد، ده قصر و عمارت بر خاک آوار گشت و هزار گل در گلستان خار. تا شیخ لوچیان الدین بواروطی از مغنیان بلاد روم آن صوت بشنیده گفت: صدایی شنوم که تنور بود و صاحب آن مناسب گروه کر، ای کاش این طفل کارمن همی خواندی تا کار همچون منی بر زمین نماندی. پس ده تن از شیخان روم به سمنان شدندی و آن طفل بخواستند. چون طفل آنان را بدید چندان مهیب نعره زد که هر ده تن جان به ملک الموت بدادند و این اول کار وی بود.
نقل است به قزوین شد تا سخن گوید. مجلسی دید صد تن شیوخ در آن بر صندلی آویخته، و هزار هزار مرغان هوا از شوق در مجلس پر بریخته، شیخان یک به یک بر منبر می شدند و هر شیخ که به کلام اندر می شد، صد مرغ از هیبت کلام شیخان هلاک می شدی و این بود تا شبانگاه بگشت و صبح شد و صد شیخ نطق همی کردند و هفتادهزارمرغ تا آن ساعت بمردی، و شیخ احمد همچنان می نگریست و شیخان چندان که بیضوان خویش را اعتناکردی، وی را به شمار نیاوردند و شیخنا از فرط خلوص و تقوا که در وی بود، به چشم هیچ کس می نیامد. تا صاحب مجلس شیخ احمد دید که به هلاکت نزدیک است، پس نزد وی رفت و گفت، بر منبر رو و مردمان را وعظی کن. شیخ احمد بر منبر گشت و گفت: المجلس الاشباع والسلام علیکم و رحمه الله و به طرفه العینی از نظر هر کس غایب گشته طی الطریق کرده به طهران بازگشتی. شیخان چون این سخن بشنیدند، بر سروروی بکوفتند و هرجا نگریستند شیخنا نیافتند. شیخ کنی گوید: آن سخن که شیخ احمد در قزوین نگفت، از هر سخن که گفت عظیم تر بود. خدای او را رحمت کناد که بر مردمان رحم بکردی و سخن نگفت.
نقل است که یک بار در مناجات گفت: « الهی! در هر چه مرا بنمایی در آن راست بیازمای تا تسلیم تو باشم و اسرار حضرتت به هیچ کس نگویم» در حال کیم کارداشیان بر وی ظاهر گشته قری عظیم بداد و به طرفه العینی برفت، شیخنا از فرط غیرت نعره زدی و صد تن از انصار نازل گشتند و در دست هر کدام سطلی اسیدبود. شیخ از فرط تقوایی که در وی بود و عهدی که با حضرت باری بسته بود، هیچ نگفت، انصار گفتند: « از چه شیخ نعره همی زد؟» شیخ احمد دم نزد، اما عیون وی چندان پر از غیرت بود که ماوقع به صوت غیب به گوش انصار رسید. تا حق تعالی بدو بازنمود که « خاموشی خاموشی باطن است اوی! تو که احساساتت از چشمت شتلق می زنه بیرون، نمنه دیئرسن؟»
و لا یمکنک التزویج کارداشیان لها لما ذا لاتدعون علی الاطلاق
یعنی: چون تو را از کارداشیان نیست نصیب، پس چرا عهد خدای بشکستی اینجوری؟
نقل است چون به ایام صباوت برسید، به مکتب شد تا علم آموزد، پس شیخی از علمای قدیم از جبر و حساب او را پرسید، پس همه را با صوتی عظیم از حفظ بگفت، از جفر و اصطرلاب پرسید، با صوتی عظیم بگفت، از طبابت و صناعت پرسیدند، هر سوال را جوابی به کفایت بگفت، از املا و انشا و کتابت پرسیدند، طفل ندانست. شیخ گفت: این طفل را عداوتی با کتابت است، لیک هر صوت که از وی صادر شود، عظیم است. پس باید مغنی گردد و کسان به این معنی در وی نگرند. پس او را به خرابات فرستاد تا به صد روز اعمال خیر با وی نمایند تا مغنی و مطرب گردد و به نانی و نامی برسد. چون به خرابات روان گشت، به جای صد روز، دو صد روز مشغول بود و دایم در آموختن و سوختن بود. و چون کار از حد بشد، بازآمد. او را امتحان کرده دیدند مطرب نتوان شدن، چون از حد بیرون گشته بود، به جرگه واعظان درآمده و به حجره ای در قم همی شد. و شیخی عظیم بشد، رضی الله عنه.
شیخ حسن روحانی، ثم سمنانی، در نعت وی گفت: « در همه عمر به هیچ دعوت و عروسی نرفتی و پیوسته گریان و سوزان بودی و هنوز به بیست نرسیده که هیبت هزارسالگان داشت. و نوح نبی در محضرش چون جورج کلونی در حضور جنتی می نمود.»
نقل است که به سالی در بیابان بیتوته نموده چهل شبانروز روزه همی داشت و دایم خدای را خواندی و طلب دیدار امام غایب نمودی، تا سیدی سبزپوش بر وی نازل شد. گفت: کیستی و به چه نامی؟ گفت: نامم مپرس که امام زمین و زمینم. گفت: امام خمینی، توئی؟ گفت: می نشناسم. گفت: امام خامنه ای، توئی؟ گفت: می نشناسم. گفت: نماینده ولی فقیهی؟ گفت: این که گوئی ندانم چیست، من امام زمان و زمینم. گفت: جون من بگو اسمت چیه؟ گفت: نامم مپرس که من امام زمان و زمینم. گفت: مهدی، توئی؟ گفت: عجب خنگی هستی، مگه چن تا امام زمان داریم؟ شیخ احمد این که بشنید، چنان نعره بزد که امام از وحشت غیب گشت و دیگر نیامد.
از او کلمات عالی نقل است. گفت: « یجب علی الدوله آسفالت الطریق الجنه»( ترجمه: دولت باید راه بهشت را صاف کند.) و گفت: « یجب أن الدوله ضرب فی الفم الامریکا شترق»( ترجمه: پس باید دولت توی دهن آمریکا بزند.) و گفت: « الغه الانجلیزیه هی خنگ اند اسگل»( ترجمه: انگلیسی ها کودن و توسری خورند.) و گفت: « زورت الانتخابات الاحمدی نجاد.»( ترجمه: در انتخاب احمدی نژاد اشتباه نکردیم، چون کلا به کسی ربط نداره.) و گفت: « المجتمع الإسلامی لیس من الرجال عمرا دوکتور أمراض النساء.»( ترجمه: در شان جامعه اسلامی نیست که دکتر زنان و زایمان مرد باشد.) و گفت: « فی مساله الحجاب یلزم الپخپخ»( ترجمه: برای حل مساله حجاب باید خون ریخته شود.) و گفت: « النسوان لاینظر فی الشنا والکشتی، بیکاز التحریک الشدید»( ترجمه: زنان کشتی و شنا نگاه نکنند در ماهواره) و گفت: « الگرابات و الغنا و الطاغوت فهوالحرام و غیره»( ترجمه: زدن کراوات جایز نیست، خوانندگان طاغوتی کلا شریک جرم پهلوی می باشند و مقداری فحش خواهر و مادر مختلف) و گفت: « وی هو الآیات مخالف الزلازل» ( ترجمه: ما آیات ضد زلزله داریم.)
شیخ محمد یزدی گوید: « در همه عمر هیچ کس به اندازه ما تکذیب نکردی تا شیخ احمد خاتمی به سیاست داخل شده و دائم التکذیب بود و ما بدین صناعت در برابر وی لنگ انداختیم.» پس گفت: « خدمات دولت احمدی نژاد بی نظیر است. یا مرگ یا مموتی!» و به سه سال نشد که از آن توبه و تکذیب نموده گفت: « احمدی نژاد را باید کشت، چه با لگد چه با مشت.» و تکذیب دیگر او همان بود که به جمعه ای فرمود: « اگر رهبر حمایت نکرده بود احمدی نژاد رئیس جمهور نمی شد.» و به یک روز نشد که گفت: « هرگز نگفتم رهبر از احمدی نژاد حمایت کرد.» و گفت: « هاشمی غلط کرد.» و یک روز بعد فرمودی: « من غلط کردم گفتم هاشمی غلط کرد.» و آخرین تکذیب وی آن بود که گفت: « من احمد خاتمی نیستم، به همین قبله محمد.» و گویند چون به پنجاه رسید تا به سی سال دائم تکذیب می نمود و وی را شیخ المکذبین گفتندی.
یکی شیخ احمد را گفت: « در فرگوسن تو را دیدم که سنگ بر پلیس همی زدی و از آن سنگ ده پلیس بمردند، مردنی و چون صد پلیس در تعقیب تو بیامدند، به هوا رفته غیب شدی» گفت: « راست گفتی.»
نقل است که جماعتی پیش شیخ آمدند و از بیم قحط در کرمان نالیدند و شیخ نماز باران بخوانده گفت: بروید، که باران خواهد آمد، فی الحال از نماز شیخ دریاچه ارومیه خشک گردید و این از کرامات شیخ بود.
نقل است که گفت: از خدای خواستم که محبت زنان از دل من بگرداند، از فرط تقوا که در من بود. پس ندایی از غیب بیامد که « گرداندم» و از آن روز پیش من چه زنی و چه دیواری، هر دو یکی بود. پیروان پرسیدند: پس این شش طفل از کجا یافتی؟ گفت: قدرت خدا!
گفت: سه بار حج کردم، اول بار خانه ای دیدم، دوم بار خداوند خانه دیدم و سوم بار نه خانه دیدم و نه خدای، پس چشم او را معاینه کردند و دیدند سوم بار چشمش آستیگمات همی گشته، از فرط تقوا که در وی بود. و همه اینها از کرامات شیخ احمد بود.
گفتند اخلاص چیست؟ گفت: آن که گوش بسته داری و خاکبازی نکنی. گفتند: توکل چیست؟ گفت: آن که چشم بسته داری و به راه روی. گفتند: تقوی چیست؟ گفت: آن که دست بسته داری و هیچ فعلی از تو صادر ناید. گفتند: رضا چیست؟ گفت: آن که دهان ببندی و هیچ نگویی. گفتند: زهد چیست؟ گفت: آنکه بتمرگی سرجات و هیچ نکنی. گفتند: پس برو سرتو بذار بمیر دیگه، واسه چی زنده ای؟
نقل است که شیخ محمد خاتمی ادام الله عمره از شفقت که برخلق خدای داشت در بازار مرغکی دید در قفس، که فریاد می زد و می طپید، او را بخرید و آزاد کرد، چون شیخ احمد خاتمی را شب وفات رسید، طیاره ای را سوار بود. طیاره ساقط شده و شیخ از آن بیرون افتاده، در آسمان می آمد و نزدیک بود که بر زمین افتد که ده مرغ او را گرفتند، مرغک گفت: من همانم که مرا خریدی و آزاد کردی. شیخ احمد گفت: مطمئنی. مرغک را شکی عظیم در دل افتاد، پس گفت: تو خاتمی باشی؟ گفت: باشم. گفت: نام ات چیست؟ گفت: احمد. گفت: شرمنده، اشتباهی شد، مرا محمد بخریده بود، و شیخ را مرغان رها کردند و بر زمین افتاده و به دیدار معبود برفت.
چون بر جنازه شیخ حاضر شدند، او را دیدند که در وقت مرگ می خندید و این نخستین بار بود که خنده او دیدند و دانستند مرده است، رضی الله عنه.